کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

ســـــــــــــــــــال دلتنگی




سرمای روزای انتظار...
             
                
                       سختیه غـــرور سگی من...


سنگی دل مهربون تو...


                         سکوت غم انگیز اتاق...


سقوط قصر با شکوه عشق...


                        سیاهی بخت تیره ی من...


سرخی چشمای خیس و منتظرم...



هفت سین امسال من...
برای...
لحظه ی تحویل عشقه...
...

همه چی آماده س...


تن دخترام لباس تازه و پیرهن من هنوز...
عطر تو رو میزبانه...

لحظه لحظه ی اتاق...
پر از هوای تو و پشت پنجره...
آهنگ بارون، میزنه...

روبرو سالی پر از خوشبختی و پشت سر...
یک سال پر از خاطره ...

یک سال با تمام داشته ها...
با تمام نداشته ها...
با تمام خنده ها...
و یا حتی...
با تمام گریه ها...

تیک تاک ساعت دیوار...
اسمتو میخونه و انگار...
منو تموم خونه...
غرق انتظار توییم...

تحویل سال...نزدیکه...
من نه...
نذار دخترات...
بی تو سالو تحویل کنن...

سکوت زیباترین التماس...
برای هیاهوی لحظه های خاص با تو بودنه...

پس


سکوت میکنم....


             برگرد...

سکوت میکنم...


             برگرد...


...
.....
..........
................

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...
حرفی برای گفتن نیست...
وقتی چشمات...
ثانیه هایی رو بدرقه میکنه...
که قراره یک سالو بی عشق...
کنارش آغاز کنی...

اینبار...
زیاد نمی نویسم...
چون کلمه...
خیلی عاجز از نمایش التماس من...
برای حضور بی وفام،در لحظه ی تحویل ساله...
...
زیاد نمی نویسم...
چون غم من...
درست در حسرت لحظه ی تحویل سال کنار عشقم بودن...
خیلی بیشتر از اینه که تو یه جمله جا بشه...
...
فقط صادقانه، عاشقانه و دلتنگه دلتنگ...
میگم...

آهای تویی که سال تحویل با رقیبم آرومی...
اگرچه بی تو اینجا یخ بسته م اما...
خوشبــخت بــــاش...

سال نو مبارک...

...
.....
.........
ادامه مطلب با جمع بندی سال 91 با تموم اتفاقای خوب و بدش...
...
دوستتون دارم...
با آرزوی سالی پر از عشق و امید و آرامش و خوشبختی...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:logaft,LOGAFT,HATE,SUSU,hate,love,lovely,Amouros,لگافت,کلبه,مقدس,کلبه مقدس,kolbeh,moghadas,,ساعت 15:28 توسط Logaft| |

بی تو...روز عشق
 


میگن عاشق...
هرچقدم دور باشه...
صدای دلش تا آسمونا میرسه...
...
پس...
...
عزیزه راه دورم...
سلام...
...
.......
...
امروز چشام پوستمو کند...
...
هرکی رو دید...
بهونه ی تورو گرفت...
...
هرچقدم عکساتو بش نشون دادم...
دیگه گــــــول نخورد...
...
همین شد که...
راضی شد باهم...
این نامه رو...
واسه تو و چشمای نازت...
بنویسیم...
...
قلم از من...
اشک از اون...
...
......
...
مهربون من...
چخبر از دلت...؟
...
تنگ نشده...؟
بهونه ی مارو نمیگیره...؟
هوای مارو نمیکنه...؟
آخه بخدا دل ما...
دیگه کم کم...
به تنگ بودن داره عادت میکنه...
هم دل من...
هم دل اون دوتا فرشته ای که رو دستم گذاشتی و رفتی...
بدجور برات تنگ شده...
...
برا بودنت...
دیدنت...
خندیدنت...
مهربونیات...
حتی برا دعوا کردنات...
...
حالا باز...
من یجوری سر میکنم...
بیچاره دخترات...
که دیگه طاقت دور بودن ندارن...
...
فرشته های ساده م...
از اون روز که یاد گرفتن اسمتو صدا کنن...
دیگه جز عکست...
هیچی نداشتن...
...
دخترای گلم به عکسات میگن مامان...
نمیدونن مامان اون فرشته ایه که تو عکسه...
نه اون عکس...
...
بهشون یاد دادم...
شبا قبل خواب...
عکستو میبوسن...
بش شب بخیر میگن...
...
صبحام که بیدار میشن...
عکستو میبوسنو بش صبح بخیر میگن...
...
وقتی میرم بیرونو پیششون نیستم...
عکستو میذارم کنارشون...
دلم قرصه اون فرشته که واسه من فقط عکسش مونده...
حتی از اون دور دوراهم...
خیلی مواظب دختراشه...
...
دخترامم که فکر میکنن این عکس...
خود مامانشونه...
دیگه بهونه مو نمیگیرنو با خیال راحت...
منتظر رسیدنم میشینن...
...
تازه...
خودمم عادت کردم هر وقت از بیرون میام...
هم هستی...هم خاطره...هم تو...
نه ببخشید...
هم عکستو...
میبوسمو بغل میکنم...
...
آخه دوس ندارم دخترام ببینن رابطه مون سرده...
...
اونا چه گناهی کردن...؟
...
کوتاهی از من بود...
سادگی از من بود...
نامردی از من بود...
بی وفایی از من بود...
همه تقصیرات گردن من بود...
اما خب...
فرشته هام چه گناهی کردن...؟
چرا باید تقاص نامردیای باباشونو بدن...؟
...
اینه که کم کم...
خودمم داره باورم میشه اون عکس...
خود تویی...
...
آخه هم منو میبینه...
هم دوس داره نوازشش کنم...
هم سر رو شونه هام میذاره...
هم به درددلام گوش میده...
تازه جوابمم میده...
...
عین خودت...
...
بخدا راست میگم...
...
من هم صداتو میشنوم...
هم عشقو تو چشمات میبینم...
هم سر رو شونه هات میذارم...
البت...
اگرچه اسیر اون قاب عکسی...
...
خلاصه هرچی از محبتت بگم...
کمه...
...
میدونی...؟
اینکه بری و وجودتو از خونه ت...
زندگیت...
و منو بچه هات دریغ کنی...
اصلا قشنگ نیست...
اما همینکه...
عکساتو جا میذاری...
تا یادمون نره فرشته مون چقد ماه بود...
کمال محبتته...
...
بیخیال...
...
تو از خودت بگو...
...
چخبر...؟
...
خوش میگذره...؟
...
این روزا بدون ما...خوشبختی...؟
...
اونکه با دروغاش تو رو از من دزدید...
حالا جدی جدی تونست خوشبختت کنه...؟
...
حالا باهات مهربونه...؟
دوستت داره...؟
...
شونه هاشو بهت قرض میده...؟
میذاره سر رو سینه ش بذاری...؟
دستاتو میگیره تا گرم شی...؟
...
مثه من دوست داره با موهات بازی کنه...؟
موهاتو ببافه...باز کنه...ببافه...باز کنه و صدبار دوباره ببافه و باز کنه...؟
مثه من پای درددلات میشینه...؟
مثه من اگه هیچی هم نداشته باشه...
باز واسه دلگرمی، لبخند میزنه بگه تا بامنی نگران نباش...؟
مثه من، وقتی جلوش از اینو اون تعریف میکنی...
حتی اگه بسوزه...
لبخند میزنه بگه اگه دوست داری منم اونجوری میشم...؟
...
از خدا که پنهون نیست...
از تو چه پنهون...
دلم بدجور ازش پره...
بخاطر خودم...
بخاطر خونه...
بخاطر زندگیم...
واسه همه چی...
اما بیشتر بخاطر دخترام...
آخه مگه ندید یه خانواده به تو وابسته ن...؟
مگه صدای گریه های دختراتو نشنید...؟
مگه اشکو تو چشمای من ندید...؟
...
.......
...
بگذریم...
...
......
حالا بذار بگم چرا دلم از دست چشمام خونه...
...
.....
...
امروز...
وقتی با دخترام رفتیم بیرون...
بگردیم بلکه دلتنگی یادمون بره...
یه چیزایی خیلی دلمو سوزوند...
...
بگم چی...؟
...
امروز همه عاشقا به هم هدیه میدادن...
...
.....
بعضیا دست همو گرفته بودنو قدم میزدن...
بعضیا به هم هدیه میدادنو خوشحال بودن...
بعضیا هم همو میبوسیدنو به آغوش میکشیدن...
...
آره...
...
چشام که این صحنه هارو دید...
خیلی دلش سوخت...
...
به حال من...
به حال دلم...
به حال دخترام...
به حال خودش...
...
اشک نشست تو چشامو اونجا بود که فهمیدم...
نبودنت چقد عذابم میده...
...
همونجا بود که آرزو کردم ای کاش...
امشب...
کنارت بودمو خودم...
با دست خودم...
هدیه تو به دستای لطیفت میسپردم...
...
...............
...
امشب...
تو هدیه تو از دستایی میگیری...
که این روزا به جای دست من میگیری...
...
.....
اما...
ماام به امید اینکه یادمون بیفتی...
...
هدیه تو گرفتیمو اومدیم اما...
هنوز دلهره دارم...
...
اگر امشب یادم نیفتی چی...؟
اگر دیگه روز عشقو بهم تبریک نگی چی...؟
اگر دیگه هیچوقت منو نخوای چی...؟
اگر...
..........
................
....................
گل مهربون من...
هرجا که هستی...
از همین ولنتاین، قشنگ ترین لحظه رو برات آرزو میکنم...
...
دوستت دارم...
...
....................
..............
.........

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ...
هیچ...
هیچ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
کاملا ساده...
کاملا روان...
فقط واسه این که چشمای خیسم...
بهم اجازه نمیداد یه پست با شکوه بنویسم...
...
فقط یه درددل...
نه یه پست...
اگر بد بود...
ببخشید...
...
این پست که خیلی هم به دلم نمیشینه...
...
یکی از سخت ترین پستایی بود که نوشتم...
چون هرلحظه ش...
گوشه ی قلبم...
یه احساسی بود که همه ش...
حسرت میخورد...
...
به هرحال مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
...
چون پست زیاد به دلم ننشست...
پس ادامه مطلب...
با یه پست دوم و البته...
با هدیه ی ولنتاین من...
به تمام ساکنین کلبه ی مقدس...
و فرشته ای که جز اون...
هیچکس ولنتاینو به قلبم تبریک نمیگه...
...
دوستتون دارم...
...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:LOGAFT,valentine,LOVE,غمگین,عاشقانه,ساعت 12:9 توسط Logaft| |

خطبـــــــه ی مـــــــرگ



بارون میزنه رو تن خسته مو...
قلبم...
ثانیه شماریه رسیدنتو میکنه...
...
نبضم آخرین لحظه ها رو میکوبه و چشمام...
برات...اشک...
هدیه آورده...
...
بغض به گلوم...
چنگ میندازه و باز لبخند...
هرگز از لبام...
پــــــاک...
نمیشه...
...
امشب...
شب خوشحالیه...
...
شب خوشبختیه تو...
شب خوشبختیه من...
...
محال اشک بریزم...
وقتی...
قراره خوشحالیه تورو...
ببینم...
..
...
حس عجیبی دارم...
یه حس...
که پر از اشکه و باز...
از خنده لبریز...
...
یه حس که هم خوشحاله و هم...
ناراحت...
...
...
سرما وجود خسته مو پر میکنه و اشکام...
مسیرشو رو صورت بارون خورده...
گم...
...
محض فرار...
از سرمایی که داره یواش یواش...
همه ی تنمو به بند میکشه...
دستامو تو جیبم میکنمو...
حلقه...
همونکه رفتی و جا گذاشتیش...
آروم آروم...
از عمق جیب...
دستمو لمس میکنه...
...
امشب...
دوباره آوردمش...
دوباره آوردمش که پسش بدم...
بدمش به خودت...
به خودت که پسش زدی...
...
آوردم که هدیه ش کنم...
به دستایی که امشب...
یه حلقه دیگه زیباش کرده...
به دستایی که امشب...
خودش حلقه داره...
...
شونه هام سست شده و بارون...
رو تن خسته م سنگینی میکنه...
...
درست تو همون لحظه ها که حلقه ت...
داره دستای سردمو لمس میکنه...
تیــــغ...
رد پاشو رو دست سستم جا میزاره...
...
همون تیغ...
که امشب منو هم مثل تو...
خوشبخت میکنه...
...
......
لبخند تلخی رو لبام میشینه...
......
...
چقــــــدر آرزو داشتم...
امشب...
من کنار تو باشم...
...
چقــــــدر آرزو داشتم...
امشب...
من حلقه تو دستت کنم...
...
چقــــــدر آرزو داشتم...
امشب...
من کنارت بشینم...
...
حیف...
...
تورو از من دزدیدنو...
تو هم...
برای با من بودن...
تلاشی نکردی...
...
...
درست روبروم...
تالار...
غرق شور و شادیه و دل من...
چقدر شادی میخاد...
دلم خنده میخاد...
دلم آرامش میخاد...
فقط یه ذره...
فقط یه کم...
...
همه انتظار رسیدنتونو میکشنو من بیشتر از همه...
چشم به راهت دوختم...
...
منتظر رسیدنتمو اشکام...
لحظه شماری...
برای دیدنه دوباره ته...
...
امشب چقــــــدر طولانیه...
...
انگار ساعت خوابیده و لحظه هم...
با دل شکسته ی من...
قهره...
...
ثانیه ها قفل شدنو دقیقه ها...
به عذابه مرگبار دلم...
میخندن...
...
.....
...
یادش بخیر...
...
چقــــــدر آروم بودم...
چقـــــدر خوشبخت بودم...
وقتی تو بودی و عشــــق...
تموم خونه مونو میگرفت...
...
تن لطیفت تو آغوشم بودو دیدنت...
برام از هر آرامشی قشنگتر...
...
عطرت خونه مونو پر میکردو آهنگه صدات...
برای وجود خسته م...
مرهـــــــــم بود...
...
...
از امشب...
دیگه این خوشبختی مال من نیست...
دیگه این آرامش مال من نیستو...
دیگه تو...فرشته ی من...
مال من نیستی...
...
امشب که بگذره...
دیگه هم من خوشبختمو هم تو...
...
تو...
چون کسی رو داری...
که عاشقونه دوسش داری...
...
من...
چون دیگه نیستم...
که  چشم به راهت بدوزم...
...
تو...
چون از امشب...
آرامش به دلت برمیگرده...
...
من...
چون از امشب...
آرامش روحمو پر میکنه...
...
تو...
چون کسی هست...
که سر رو شونه ش بذاری...
...
من...
چون تازه قراره...
سر به خـــاک بذارم...
........
...
امشب...
هردومون خوشبخت میشیم...
...
تو با لباس سفیدو من...
با لباس سیاه...
...
...
امشب برات...
گل آوردم...
گـــــــل ســـرخ...
درست از همون گلا که دوست داری...
از همون گلا که برات خریده بودم...
از همون گلا که بهم دادی...
...
آره...
یه عمری آرزوم بود...
تورو تو لباس سفید ببینمو امشب...
دارم به آرزوم میرســــم...
...
مهم نیست که اونکه قراره حلقه دستت بکنه...
من نیستم...
مهم اینه...
که امشب یکی حلقه دستت میکنه و تو...
از امشب خوشبختی...
...
مهم نیست اونکه امشب همه کنارت میبیننش...
من نیستم...
مهم اینه از امشب...
همه شمارو کنارهم میبینن...
...
مهم نیست اونکه از امشب، هرشب با توئه...
من نیستم...
مهم اینه، از امشب...
هرشب یکی هست که با توئه...
...
اشکام...
بین بارون گم میشنو چشمام...
دیگه تحمل انتظار نداره...
...
خیال اینکه دیگه داشتنت برام...
غیر ممکنه...
جونمو آتیش میزنه و خیال اینکه از امشب...
تا همیشه خوشبختی...
به روح خسته م...
آرامـــش میده...
...
نمیدونم...
از اینکه مال من نیستی اشک بریزم...
یا...
از اینکه خوشبختی خوشحال باشم...
...
داشتنت...
تموم آرزوم بوده و امشب...
تموم آرزوم میمیره...
...
تموم رویام بودی و از امشب...
فقط خیال داشتنت با منه...
...
تموم دلخوشیم بودی و از امشب...
تموم دلخوشیم پرپر میشه...
تموم زندگیم بودیو...
امشب...
...
.............
........
.....
............................
...........
....
..
درست...
تو همون ثانیه ها که گرما گرمه...
حسرت با تو بودنم...
...
از راه میرسی...
...
...
شور و شوق تالار دوچندان میشه و قلب من...
داره ثانیه هارو محکمتر میکوبه...
...
با ماشین گل زده از راه میرسینو اگرچه روبروم حسرته کنارت بودنه اما...
با همون لبخند سرد به استقبالت میام...
...
نفسام به شماره میفته و اشکام...
رو صورت خیسم...
خشک میشه...
...
آروم حلقه رو لمس میکنمو آروم...
دستامو رو تیغ میکشم...
...
...
رقیبم...
درو برات باز میکنه و...
با یه متانت خـــــــاص...
از ماشین پیاده میشی...
...
واااااااااااااااای...
...
چقـــــــــدر لباس عروس...
بهت میاد...
چقـــــــــدر زیبا شدی و چقدر...
به دل میشینی...
...
چقدر دیدنی شدی و ای کاش...
به جای اون...
مــــن امشـــب...
کنارت بودم...
...
تو میخندی و من صدای هق هقمو پشت لبخند...
خفــــه میکنم...
...
بین جماعتی که شادو خوشحال...
به استقبالتون اومدن...
به سمت تالار میرین...
...
دلم میخاد بیام جلو...
دستاشو از دستت بکشمو فریــــــاد بزنم...
اونکه دستاشو گرفتی مال منه...
...
فریــــــــــاد بزنم...
اونکه داری از من میدزدیش...
عشـــــــــق منه...
...
اما خوب میدونم تو هم...
خیـــــــلی دوسش داری...
...
خوب میدونم تو هم میخایشو تو هم...
محکم پشتشی...
...
...
نمیدونم...
شاید حق با توئه...
آره...
شاید به من سره...
شاید از من بهتره...
شاید از من مــــرد تره...
شاید...
اما هرچی هم که باشه...
قد من که عاشقت نیست...
هست...؟
...
......
...
میرین داخل تالارو منم پشت در...
منتظر بله گفتنتم...عزیزم...
...
صدای خنده هاتو میشنومو...
بیشتر حسادت میکنم...عزیزم...
...
دارن خطبه رو میخوننو...
من طاقت شنیدن نـــــــــدارم...عزیزم...
...
...
عزیزم...
سه بار فرصت داری...
سه بار خطبه رو میخوننو...
سه تا فرصت داری که برگردی و مال خودم باشی...
سه تا فرصت...
که برگردی و خانومه خودم باشی...
عشــــق خـــودم باشی...
مال خودم باشی...
...
وگرنه...
باید برای همیشه...
از هم خداحافظی کنیم...
تو بری دنبال خوشبختیتو منم...
همین امشب...
به آرامــــــش برسم...
...
بیا و باز مال من باش...
بیا و بله رو نگو...
بیا و قبولش نکن...
بیا و بذار مال هم باشیم...
بیا و دوباره مال من باش...
...
بخدا قول میدم...
قـــــــــــول میدم خوشبختت کنم...
قـــــــــول میدم نذارم یه لحظه آرامش از زندگیت بره...
فقط تو بله رو نگو و بیا مال من باش...
...
من قـــــــــــول میدم...
...
......
خطبه شروع میشه...
...
.....
.......
.....
...
من که طاقت شنیدن ندارم...
بلند میشم...
میرم کنار ماشین عروسو...
دسته گلی رو که برات آوردم...
نگاه میکنم...
نیمه های خطبه ی اوله و نفسم...
تو سینه حبس شده...
یعنی...
ممکنه بله رو نگی...؟
...
خطبه ی اول...به آخر میرسه و میگن...
عروس رفته گل بچینه...
...
دستام...
هرلحظه...
سردتر و سردتر میشه...
دسته گل سرختو رو ماشین میذارمو...
آروم آروم...
خطبه ی دوم آغاز میشه...
...
با همون دستای سردم...
آرومو آهسته...
حلقه تو از جیبم در میارم...
...
نفسام سرد شدنو چشمام...
دوخته شده به حلقه...
انتظار پایان خطبه ی دومو میکشه...
...
با خودم میگم...
یعنی ممکنه بله رو نگه...؟
...
تحمل وزنم...
رو پاهام سخت شده و دستای سردم...
از اضطراب...
میلرزه...
...
خطبه ی دوم به آخر میرسه و میگن...
عروس رفته، گلاب بیاره...
...
حلقه رو میذارم کنار دسته گلتو و با شروع خطبه ی آخـــر...
نوبت به تیــــغ میرسه...
...
خطبه ی آخـــــرم شروع میشه و دیگه...
تحمل لحظه ها برام غیر ممکنه...
...
با همون حال خراب...
با همون پاهای سست...
با همون چشمای خیس...
با همون دستای سرد...
به استقبال تیغ میرمو آروم...
از جیبم...درش میارم...
نیمه های خطبه ی سومه و صدای تپش قلبم...
تموم خیابونو پر کرده...
...
گذر ثانیه ها جونمو میگیره و نفسم...
از سینه جدا نمیشه...
...
بغض راه گلومو بسته و بارون...
تنها شاهد این لحظه های حســــاســه...
...
یعنی ممکنه بله رو نگی...؟
یعنی ممکنه بخای مال من باشی...؟
اصن ممکنه الان یاد من باشی...؟
...
چشمامو میبندم...
تموم حواسم به جوابه توئه و دستام...
از تــــــرس میلرزه...
...
خطبه ی سوم...
بالاخـــــره تموم میشه و قلبم...
برای شنیدنه جواب تو...
دست از تپش میکشه و ساکت میشه...
...
یعنی ممکنه...؟
...
.....
........
.....
...
که صدای تو میاد که میگی...
با اجازه ی پدر و مادرم...
...
بـــــــــــله...
................
..........
......
...
.
...
......
.........
.................
از حرارته خونم...
گرمای خاصی تنمو میگیره...
گل و حلقه رو...با یه نامه...
رو ماشین عروستون گذاشتمو و آهسته و لنگ لنگان...
از تالار دور میشم...
...
با هرقدم...
بیشتر از پا در میامو با هر نفس...
بیشتر از نفس میفتم...
...
پیرهنم غرق خونه و دستام...
از گرمای خون...
داغه داغ...
...
بارون...
خونو از دستای سرخم میشوره و باز...
دستام سرخه سرخ میشه...
...
اشک از چشمای خسته م میباره و بی دلیل...
بلنـــــد بلند میخندم...
...
دیگه تموم آرزوهام به باد سپرده شدو دیگه...
وقتشه که هردو آرامش بگیرم...
...
هردو به آرامـــش برسیم...
تو یه خونه ی جدید...
...
تو، تو یه خونه پر از عشق و شادی و من...
تو یه خونه، زیر خاک...
...
وقتشه هردو خوشبخت شیم...
تو سر رو شونه ی عشق تازه و من سر به زیر خاک...
...
کم کم...
چشمام سیاهی میره و نفسام...
به شماره میفته...
پاهام تاب و تحمل ندارنو انگار...
دیگه...
آخــــرشه...
...
در حالی که خیلی از تالار دورم...
آروم به عقب نگاه میکنم...
...
تالار غرقه نور و شادیه و من...
انگار...
غرق غصه وتاریکی...
...
نفسام سرد شدن...
قلبم آهسته میزنه و اشکام...
هنوز میبارن...
...
دیگه تحمل ایستادن ندارم...
میفتم رو زمین خیسو در حالی که لحظه های آخرو...
غرقه خون...
با خاطراته تو مرور میکنم...
...
اسمتو...
زیر لب زمزمه میکنمو میگم...
...
عشق من...
خوشبخت شی...
...
......
..........
.................

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوشبختی...
از نگاه یه بچه...
یه اسباب بازی جدیده...
...
از نگاه یه مادر...
خوشبختیه بچه هاشه...
...
از نگاه یه پدر...
آرامـــش خانواده شه...
...
از نگاه معلم...
تربیته دانش آموزاشه...
...
از نگاه گل...
به آب رسیدنه...
...
از نگاه عاشق...
به معشوق رسیدنه و...
از نگاه من...
...
از نگاه من خوشبختی...
حتی همون لحظه هاییه که نگاهم میکنی و میگی...
ازت بدم میاد...
اما باز کـــــنارم می مونی...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
ادامه مطلب با لینک دانلود ریمیکسه جدید کنسل...
از مجیــــــد خراطـــــها...
با آرزوی موفقیت...
برای تک تک دوستای گلم...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:عاشقانه,LOGAFT,logaft,HATE,hate,LOVE,غمگین,دلتنگی,کلبه مقدس,ساعت 16:9 توسط Logaft| |

ســـــــــــال عشـــــــق




بهار بود...
...
تو گفتی منو میخای و منم...
با تموم جون...
عاشقت شدم...
دل به من دادیو قول دادم...
تا پای جون...
مراقبش باشم...
تکیه به شونه م دادیو ومن...
با دل و جون...
تکیه گاهت شدم...
...
بهار خوشبختیه من...
فقط با یه... بله ...گفتنه...
ساده ی تو جون گرفتو...
زندگیم تازه...
عطر و بوی آرامش چشید...
...
چه حسی قشنگتر از اینکه یکی رو دوست داشته باشی...
اونم بگه عاشقته...
بگه دوستت داره و قول بده تا تهش شونه به شونه ت بیاد...
...
چه حسی شیرینتر از اینکه یکی رو بخای...
اونم بگه براش مهمی...
بگه همه ش به یادته و وقتی نباشی دلش برات تنگ میشه...
...
چه حسی بهتر از اینکه عاشق یکی باشی...
بگه از اینکه مال توئه خوشحاله...
بگه دور که میشی ازش دلش برات شور میزنه...
...
...
...
دستات تو دستام بودو با یه حجب و حیای قشنگی...
مال هم بودیم...
عاشقت بودمو بخاطر اینکه مال منی مغرور بودم...
تو سخت ترین شرایط کمر خم نمیکردم...
مبادا سرت که رو شونه مه...
اذیت بشه...
عاشقم بودی و از اینکه مال توام...
از خدام ممنــــــون...
...
عمر آشناییمون زیاد نبود...
از سر همین آشناییه جوون...
روم نمیشد راحت نگاهت کنم...
نمیتونستم روت غیرتی بشمو...
نه میتونستم برات تعیین تکلیف کنم...
...
دستاتو که میگرفتم خیس عرق میشدم...
از خجالت آب میشدمو صدای تپش قلبم...
تموم کوچه رو پر میکرد...
...
شبا که تو بغلم میخابیدی...
سعی میکردم محکم بغلت کنم...
محکم بچسبونمت به خودم...
بلکه یه کم یخم باز شه...
...
صبحا که میخاستم بیدارت کنم...
روم نمیشد از خواب ناز بلندت کنم...
با یه خجالت قشنگی...
آروم آروم اسمتو صدا میکردم...
...
وقتی میخاستم ببوسمت...
لبام سرد میشد...
عرق پیشونیمو میشستو...
واااااااای...
عجب آرامشی داشت لبات...
وقتی لبام نوازشش میکرد...
...
دوری ازت محال بود...
...
عاشق لحظه های پر تبو تابه با تو بودن، بودم...
عاشق همون لحظه ها که بدنم از دیدنت یـــــــخ میزد...
عاشق همون لحظه ها که تا بغلت میکردم...
گـــــــــرم میشدم...
عاشق ثانیه های بی نظیره با تو بودن...
درست همون ثانیه ها که کنارم...
حست میکردم...
همون لحظه ها که از با تو بودن...
آرامــــــــــــش...
میگرفتم...
...
ناشیانه عاشقت بودمو...
به سادگیم میخندیدی...
...
متانتی پشت لبخندت بود که عاشقترم میکرد...
...
نمایش وقار...آمیخته با غرور...
درست تو چشمای کسی که عاشقشی...
چقــــــــــــــدر بهم...
آرامش میده...
...
با حضور پرده ی حیا...
بینه منو توئه عاشـــــق...
شیطنت برای دیدنت از پشت پرده...
لــــــــــذت بخش بود...
...
کنار زدنه پرده فقط به منظور دیدنت...
بدونه نمایشه حیا...
لذت بخش تر از قدم زدنه دم سحر... کنار دریا بود...
...
شکوفه های این بهار...
اگرچه ریختنی بود...اما ردپاش...
همیشه موندنی...
...
چه ثانیه های نفس گیری...
وقتی میای بغلمو دستتو دور گردنم حلقه میکنی...
زنجیری از دستام...دور کمرت میبندمو...
عـــجـــب نفس گیره...
حس کردنه بدن لطیفت...
درست...تو بغلم...
...
گرم شدن از گرمای تنتو...
غرق شدن تو لذت داشتنت...
...
نوازش کردنتو غرق شدنه دستام...
درست زیر موج موهات...
چشیدن طعم لبای شیرینتو خیره شدن...
به متانت چشمات...
گوش سپردن به آهنگ صداتو...
رام شدن تو آرامشه حرفات...
چقــــــــــدر زندگیرو پیش روم...
قشنگ میکرد...
...

بهار عشقمون میگذشتو من برای تو...
از فصل بهار...
عشق...
خونده میشدم...

...
.....
.......
.....
...

قشنگترین روزای عمرمون...
میرفتو کم کم بهار...
جاشو به تابستون تب دار میداد...
...
شروع تابستون...
شروع لحظه های تازه ای از...
قشنگی های زندگی بود...
...
من فقط مال تو شدمو تو فقط مال خودم...
...
هرثانیه نفس کشیدن...
کنار تو...
برام ورق زدنه کتاب آرامش بود...
...
گرمای خورشیدیه تابستونه زندگیم...
عشقو تو سینه ی جفتمون...
گرم میکرد...
...
تو منو یه مرد کامل میدونستی و تموم انتظار من از تو...
یه زن کامل بود...
یه زن درست مثل همون که بودی...
با حیا....با وقار...دوسداشتنی و...
با وفـــــا...
...
نسیم تابستونیه لحظه های گرممون...
هردومونو تو زندگی جاانداخت...
...
دیگه حجب و حیایی برای گرفتن دستات...نبود...
برای به آغوش کشیدنت سرما وجودمو نمیدزدید...
خجالتی از خیره شدن به چشمات نداشتمو...
از اینکه به همه بگم تو مال منی...
لـــــــــذت میبردم...
روت حساس بودمو حتی میتونستم روت...
غیرتــــــی بشم...
...
اینکه حس کنی واقعا مردی...
یه مرد واقعی...
یه مرد که میتونه تکیه گاه عزیزترینش باشه...
قشنگ ترین حس یه مرد... تو زندگیشه...
یه حس که به آدم غرور میده...
قدرت میده...
وقار میده...
عشق میده و مهم تر از همه...
وفا میده...
...
...
شبا که تو بغلم میخابیدی...
راحت آغوشمو برات باز میکردم...
تا هرجا...هرجور که دوست داری بخابی...
اونوقت...
با دست دیگه م...
آروم نوازشت میکردم...
تا با آرامش خوابت ببره...
...
آخه میدونی چیه...؟
رگ خواب تو...
نوازش کردنت بود...
...
دستم که به صورت ماهت میرسید...
آروم و قشنگ...
خوابت میبرد...
...
...
تابستون زندگیمون...
پر از آرامش بود...
لحظه هایی که تب و تابی برای هم نداشتیم...
لحظه هایی که به داشتنه هم دل بسته بودیمو و لحظه هایی که از حضور هم...
پر از آرامش میشدیم...
...
...
هدیه ی تابستون به آغوش گرم زندگیمون...
دوتا فرشته بود...
دوتا عروسکه پاک...
دوتا دختر ناز که یه تار موشونم به دنیا نمیدم...
...
دوتا فرشته...
از جنس هستی و خاطره...
که گرمای خونه ی عشقمونو...
بیشتر و بیشتر کردن...
...
دوتا پری آسمونی...
که آرامش خونه مونو دوچندان کردن...
...
دوتا عروسکه قشنگ...
که میوه های تابستون عاشقانه مون بودن...
...
فصل گرم عشق ما...
دستاتو تو دستام محکم کرد...
سرتو رو شونه م گذاشتو تورو به آغوشم کشید...
...
حسرت چشیدنه یه جرعه از این خوشبختی...
به دل مردم میموندو لذت بخش بود...
دیدن برق حسادت...
تو چشم اونا که به این خوشبختی حسد میفروختن...
...
گرمای تابستون...
از من یه مرد واقعی ساختو از تو...
یه زن به پاکیه فرشته ها...
...
تابستون به من مرد بودنو یاد داد...
محکم بودن...
استوار بودن...
با وفا بودن...
مغرور بودن...
غیرت داشتن...
عاشق بودن و پاک بودن...
...
و تابستون از تو یه فرشته ساخت...
پاک و زلال...
مهربونو با محبت...
زیبا و با وقار...
متین و سنگین...
با وفا و عاشق...
مغرور و حساس...
دلچسبو دوسداشتنی...
با حیا و بی نظیر...
...
سقف عشق ما...
درست تو همین تابستون دلچسب...
ساخته شد...
...
سقفی که زیر سایه ش...
آرامش خوابیده بود...
سقفی که زیر سایه ش...
از هیچی نمیترسیدم...
سقفی که زیر سایه ش...
مواظب عزیزترینام بودم...
...
تابستون...
خونه ی عشقمونو کامل کردو...
تابستون بود که به ما یاد داد...
چجوری تا همیشه عاشق باشیم...
...
دیگه گرفتنه دستات برام دلچسب بود...
دیگه نگاه کردن به چشمات برام آرامش بود...
دیگه قدم زدن کنارت برام...لذت بخش بود...
و دیگه اسمتو آوردن...
برام یه حس بی نظیر بود...
...
اینکه اسمتو صدا کنمو با آوردن اسمت...
حس کنم مال منی...
انگار دنیارو به پام میریختن...
...
درست وسط تابستون بود که حس کردم...
این نهایته خوشبختیه...
و دیگه هیچ چیز...
بیشتر نمیخام...
...
...
جای پام رو زمینه سرد...
محکم شدو با عشق به اینکه تورو دارم...
پله های خوشبختی رو محکمتر بالا رفتم...
درست رو به سمت هدفی...
که تک تک آرزوهات رنگ واقعیت بگیره...
که بامن...به تموم رویاهات برسی...
...
هنوز بین راه بودم که تابستون...
خیال استقباله پاییز به سرش زد...
دستات تو دستام بودو با یه حس دلچسب...
میزبان پاییز شدیم...

...
تابستون...
گرمه گرم گذشتو تو منو...
با عشقه تابستون...
مــــــــرد...
خودت دونستی...

...
......
...........
......
...

پاییــــز...
...
چقدر غـــم انگیزه و من...
چقـــــدر دوسش دارم...
...
تقویم که به پاییز رسید...
بغض عجیبی تو دلم نشست...
...
لحظه ها دلگیر بودو و توام...
دلگیر تر از من درگیره پاییز...
...
بارونه پاییز من بودمو خزون غمگین...
تو...
...
من برای تسکین تو میباریدمو تو با باریدنه من...
میریختی...
...
هرچی بیشتر از خودم گذشتم...
دستم از دست تو دورتر شد...
...
من به عشق عاشق کردنه تو باریدمو...
تو از شدت عشق من...
بریدی...
...
...
پای پاییز که به تقویم رسید...
حریم گرم خونه کم کم...
ســــــرد شد...
...
دیگه دستات...
گرمای قدیمو نداشتو دیگه چشمات...
منو آروم نمیکرد...
...
سرمای دستاتو که میدیدم...
بیشتر از خودم زده میشدم...
...
چشمای غمبارتو که میدیدم...
غمگین تر از قبل میشدمو...
کم کم...
عشق رو درو دیوار خونه کمرنگ میشد...
...
آروم...آروم...
از منو فرشته ها و خونه...
دورتر و دورتر میشدی...
و آروم آروم...
بهونه هات برای دوری از ما...
بیشتر و بیشتر میشد...
...
ترسه از دست دادنت...
شبو روزمو پر کردو برام فرقی نداشت...
از زندگی چی میخام...
...
تنها آرزوم داشتن تو شده بود...
...
...
هرچی بیشتر دنبالت میومدم...
از تو دورتر میشدم...
...
هرچی بیشتر به پات میفتادم...
بیشتر از چشمت میفتادمو...
انگار...
تموم درها...
برای برگشتن به دلت...
بسته شده بود...
...
...
دیگه شونه هام...
تاب و تحمل وزن غصه ها رو نداشتو...
زخم زبونات...
زخمای تنمو عمیقتر میکرد...
...
هر دری که روبروم بود...
میزدم...
به هرکسی که سر راهم بود...
التماس میکردمو...
آخـــــر...
ضربه ی آخرو هم خودم به خودم زدم...
...
...
درست وسط بارون پاییز...
وقتی که دیگه هیچ امیدی تو دلم نمونده بود...
رو به کسی زدم...
که دوست داشت رومو به خاک بزنه...
...
برای داشتنت دست به دامن کسی شدم که با دروغ...
تو رو از منو...منو از عشقو...عشقو از خونه...
گرفت...
...
برات از من...
قصه ای گفت که دیگه هیچوقت...
حاضر نشدی حتی نگاهم بکنی...
جوری ضربه ی آخرو زد...
که دیگه تاب تحمل زندگی برام سخت شد...
...
چطور باور کنم اونکه تا دیروز...
همه ی دار و ندارش بودم...
امروز از من متنفر شده...؟
...
چطور باور کنم اونکه تا دیروز...
عاشقونه عاشقم بود...
امروز از عشقم زده شده...؟
...
چطور باور کنم...
اونکه میگفت تو دنیا...
جز من...به هیچکسو هیچ چیز احتیاج نداره...
امروز بدون من خوشحاله...؟
...
چطور باور کنم...
عشقم عاشقم نیست...؟
...
...
آره...
...
گرماگرمه سرمای پاییز...
دست به دامن رفیقی شدم...
که از پشت خنجر زد...
...
جوری تورو ازم دزدید...
که دیگه هیچ جایی برام تو دلت نموند...
...
...
درست وسط پاییز...
از دلت رفتمو آواره ی شهر شدم...
...
زیر بارون...
...
دیگه نه جایی جز دلت داشتمو نه جایی جز دلت دوست داشتم...
...
از نگاهت افتادمو...
دیگه دستات نبود...
که از گرفتنش غرق آرامـــش بشم...
...
دیگه چشمات نبود...
که از دیدنش انرژی بگیرم...
...
دیگه نمیشد هرشب وقت خواب...
بدن لطیفتو حـــــس کنم...
...
دیگه نمیشد هرروز صبح...
با نوازش موهای قشنگت بیدارت کنم...
...
دیگه باید طعم لباتو فراموش میکردم...
دیگه باید از سرم طنین صداتو پاک میکردم...
دیگه باید مرد کسی بودنو یادم میرفت...
...
دیگه نه کسی بود که تکیه گاهش شمو نه کسی...
که روش حساس باشم...
...
دیگه همه چی باید برای همیشه...
عوض میشد...
...
درست تو همین پاییز دلگیر...
منو رها کردی...
برای همیشه رفتی و منه زخمی فقط...
پشــت پنــــجره...
منتظر شدم...
...
...
پاییز اومدو...
تو تک تک لحظه های دلگیرش...
تو منو...
نامـــــــرد...
خطاب کردی...

...
......
............
......
...

کم کم تموم روزای رنگارنگمو...
برف زمستون...
سفید کرد...
...
دیگه هیچ رنگی نبود...
که یه ذره حال دل خسته مو عوض کنه...
...
کوچکترین امیدی هم اگه تو دلم بود...
زیر برف زمستون...
خواب رفت...
...
زمستون در حالی شروع شد...
که تو از اولش نبودی...
...
من بودمو بچه هامو یه خونه...
پر از دلتنگی...عشق... و خاطره...
...
زمستون اومدو...
دیگه دستات نبود که سرمای وجودمو...
گــــــرم کنه...
...
زمستون اومدو...
دیگه آتیش چشمات نبود که سرمارو از تنم...
پاک کنه...
...
زمستون اومدو من فقط...
با یه مشت خیال...
کلبه ی مقدسمونو گرم میکردم...
...
یه مشت خیال...
یه مشت توهم...
یه مشت عشقه نمایشیو...
یه مشت امید واهی...
...
سرمای زمستون...
فقط به عشق خیال تو بود...
که ریشه هامو خشک نکرد...
...
روز شبم...
با خیال اینکه تورو دارم میگذشتو...
هرشب...
با خیال اینکه تو بغلمی میخابیدمو...
هرصبح...
با خیال اینکه کنارم خوابی...
بیدارت میکردمو...
حتی...
گاهی لبای توئه خیالی رو...
بوسه میزدم...
...
زمستون که اومد...
نه تو بودی...
نه خوشبختی...
...
منم فقط با خیال اینکه تو هستیو...
خوشبختی هست...
زندگی میکردم...
...
اما واقعا...
با توئه خیالی آروم میشدم...
از توئه خیالی انرژی میگرفتمو...
از بغل کردن توئه خیالی گرم میشدم...
...
تموم زندگیم...
شده بود خیال و توهمو...
مردم...
به این حال خیالی...
میخندیدن...
...
روزا گذشتو منه مغرور...
شدم سوژه ی خنده های مردم...
...
مهم نبود...
...
زمستون...
سردو تلخ...
میگذشتو من هرلحظه...
با این خیال که دارمت...
خوشبخته خوشبخت بودم...
...
همه ی دار و ندارم...
توهم داشتنت بودو باز...
با تموم بی کسی...
به همین خیال توخالی هم...
قانع بودم...
...
تموم زندگیم...
خیاله با تو بودن بودو...
تو حتی باز...
به این خوشبختی...
قانع نشدی...
...
...

زمستونم میگذشتو تو منو...
بین سرمای زمستون...
دیــــــــــوونه...
حساب کردی...

...
.......
................
...............................
................
.......
...

آره...
دیوونه م...
اما تورو قسم به اون خدا که عاشقم کرد...
بگو...
...
من از اوله سال عشق هم...
دیوونه بودم...؟
...
.....
.......
............

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه اینکه تو نمیدونی...
                 ولی این درد بی رحمه...
یه چیزایی رو تو دنیا...
                فقط یک مرد میفهمه...

تمام روز میخندم...
               تمام شب یکی دیگه م...
من از حالم به این مردم...
               دروغای بدی میگم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
امیدوارم همیشه سال عشقتون بهاری و تابستونی باشه...
و هیچ روزی رنگ پاییز و زمستون نگیره...
...
چون...
خوب میدونم حتی اونی که نیست...
خودشم خوب میدونه بهار و تابستونمون...
قشنگترین لحظه های زندگی بود...
...
برام خیلی دعا کنید...
همیشه محتاج دعاهاتونم...
دعا کنید بالاخره این زمستونم بره...
بهار شه...
بلکه دوباره تو بهار...
اونکه دوست داره نباشه...
برگرده...
...
...
خیلی دوستتون دارم...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:LOGAFT,logaft,SUSU,HATE,LOVE,AMOROUS,عاشقانه,لگافت,غمگین,کلبه,ساعت 15:57 توسط Logaft| |

تــولدت مبـــارک



تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...


صدای تیک تاک ساعت...
لحظه شماریه رسیدنه توئه و چشمام...
دل از در نمیکنه تا برسی...
...
کلی تدارک دیدم...
فقط محض اینکه امشب...
بهتــــــرین جشنو برات بگیرم...
یه جشن که هیچوقت فراموشت نشه...
...
خونه رو تزیین کردم...
تموم چراغارو روشن کردم...
برات کیک خریدم...
کادوهارو پنهون کردم...
از عطرت به خونه زدم...
تن بچه ها، بهترین لباساشونو کردم...
خوشگلشون کردم...
از همون غذا که دوس داری سفارش دادم...
عکساتو گذاشتم رو میزو...
به پاس تموم محبتات...
برات گل گرفتم...
...
همه چی رو آماده کردم که یه جشن بی نظیر...
برا عزیزترین کسم بگیرم...
برا کسی که نظیر نداره...
برا فرشته ای که همتا نداره...
واسه کسی که تکرار شدنش محاله...
...
همه چی رو آماده کردم که از امشب...
بیشترین لذتو ببری...
که هیچوقت این جشن فراموشت نشه...
اولین جشنیه که فرشته هامونم کنارمونن...
میخام یجوری باشه که از خاطر هیچکس نره...
...
همه چی آماده س که گل من...
تولدشو پیش خودم جشن بگیره...
پیش من...
پیش هسـتی...
پیش خاطــــره...
پیش خانواده ای که عاشقه مادرشونن...
...
بچه ها که هنوز چندروزی تا تولد یک سالگیشون مونده...
از این همه تدارک...
از این همه انرژی و عشق...
ذوق زده شدن...
کلــــی براشون تعریف کردم که امشب...
تولد مادر مهربونشونه...
کلی گفتم که امشب قراره به همه مون خوش بگذره...
کلی براشون از مهربونیات تعریف کردم...
...
عکساتو نشونشون دادمو...
کـــــلی از قشنگیات...از محبتات...از خوبی هات...
براشون قصه گفتم...
...
تقصیر خودشون نیست...
تو که رفتی...
خیلی کوچیک بودن...
درست یادشون نمیاد با چه عشقی کنارشون بودی...
یادشون نمیاد چقدر با عشق بزرگشون میکردی...
خیلی کوچیک بودنو حق بده اگه نتونن به یاد بیارن چقدر...
فرشته بودی...
...
تو بغلم نشستنو منتظره رسیدنت...
چشم به کیک دوختن...!!!
میخان از راه برسی و باهات کیک بخورن...
میخان از راه برسی و به جای تو...
کادوهاتو باز کنن...
کلی برا رسیدنت نقشه چیدنو فعلا...
آروم و پرانرژی تو بغلم نشستن...
...
......
همه چی رو با خودم مرور میکنم...
نباید کوچکترین اشتباهی تو جشنمون پیش بیاد...
باید همه چی...
طبق برنامه پیش بره...
باید همه چی عالی باشه...
جشن...باید جوری برگزار بشه که تا ابد تو خاطرت بمونه...
یجوری که...
هیچوقت...
هیچجا...
ندیده باشی...
...
دوتا شمع رو میز عسلی اتاق روشن کردم...
کیکت رو میزه...درست همون طعم که دوست داری...
کادوهایی رو که با بچه ها برات گرفتیم...
پنهون کردم...
میخام یدفعه بهت بدم...
یدفعه که سورپرایز شی...
یدفعه که خیلی خیلی خوشحال شی...
برات گل خریدمو میخام تا وارد خونه میشی...
بدم بهت...
برای آرامش بیشتر...
یه آهنگ آرامش بخشم گذاشتم...
تموم چراغارو روشن کردمو دوسدارم تا وارد خونه میشی...
انرژی بگیری...
غذای موردعلاقه تم سفارش دادم بیارن...
...
......
این همه تدارک دیدمو میدونم که باز...
اونقد که تو برا تولدم سنگ تموم گذاشتی...
جـــذاب نیست...
اما خب...
اینم تلاش منه...
تموم تلاش یه مرد عاشق...
...
دوسدارم اینجوری...
بیشتر به دلت بشینم...
دوسدارم یجوری عاشقت کنم...
که نتونی ازم دل بکنی...
دوسدارم یه کاری کنم که تا ابد پیشم بمونی...
یه کاری...که حتی بدونه بهونه هم بتونی بگی دوسم داری...
دوسدارم رو دلت هک بشم...
دوسدارم عاشقت کنم...
دوسدارم بشم تموم زندگیت...
دوسدارم وقتی پیشت نیستم دلتنگم بشی...
دوسدارم وقتی ازت دورم گوشه گیر بشی...
دوسدارم لحظه هات بدونه من کسل کننده باشه...
دوسدارم...
انقدر وابسته م بشی...
که هیچوقت نتونی ازم دل بکنی...
...

تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...
تیک...
       تاک...

...
ثانیه ها میگذرنو همونقد که هیجانم...
واسه لحظه ی رسیدنت بیشتر میشه...
امیدم واسه اومدنت کم...
...
ساعت از ده گذشته و نمیدونم...
پس کی قراره برسی...؟
خاطره که بس انتظارتو کشید...
همونجور تو بغلم آروم...
خوابش برد...
هستی هم چشماش میره و باز...
تموم تلاششو میکنه تا برا رسیدنت....
بیدار بمونه...
...
بغض گلمو فشار میده و غصه...
داره کم کم...
فضای عاشقانه قلبمو پر میکنه...
چشمامو میبندمو با خودم میگم تا ده که بشمرم...
وقتی بازش کنم روبروم نشسته و...
...
.......
...........
داره شمعشو فوت میکنه...
لبخند رو لباشه و میخاد کیکشو ببره...
...
چشمامو که باز کنم روبرومه و باید کادوهامونو...
بهش بدیم...
باید سورپرایزش کنیمو بعد...
هرسه تا میبوسیمش...
اول دخترام...
بعد خودم...
...
میکشمش تو بغلمو مثل قدیم...
نوازشش میکنم...
لبامو میذارم رو لباشو از اکسیر عشق...
به دنیام تزریق میکنم...
تولدشو تبریک میگمو...
بعد آروم زمزمه میکنم...
دوستت دارم...
اونوقت...
اونم همینجور که دستاشو دور گردنم انداخته...
با لبخند گرمش نگاهم میکنه و میگه...
خیلی دوسم داره...
آره...
اونوقت دیگه همین واسه تا ابد عاشق بودنم کافیه...
من به همین جمله ی ساده راضی م...
به همین جمله که زندگیمو زیر و رو میکنه...
..............
..........
......
بعد تا ده میشمرم...
یک...
دو...
سه...
چهار...پنج...
شش...
هفت...هشت...نه...
و...
ده...
...
یه نفس عمیق میکشم...
...
چشمامو باز میکنمو...
...
نه...
...
انگار نه انگار...
هیچ خبری نیست...
...
تو هنوز نیستی و دیگه...
هستی هم خوابش برده...
شمعا آب شدنو کیکت...
از دهن افتاد...
عطرت کمرنگو کمرنگتر میشه و کم کم...
بغضم...اشک میشه...
میشینه رو صورتم...
...
شمعای رو کیکو فوت میکنمو...
خودم به جای تو...
کادوهارو باز میکنم...
...
به توئه خیالی نشونش میدمو از چشمات میشه خوند...
که کادومونو دوست داری...
...
اشک صورت خسته مو غسل میده و ساعت...
از فراموش شدنمون خبر میده...
...
دلم آتیش میگیره...
آتیش میگیرمو میسوزم...
از اینکه از چشمای نازت افتادم...
از اینکه حتی خوشیه بچه هاتم برات مهم نیست...
از اینکه به جای من...
تو بغل کس دیگه ای هستی...
یکی دیگه میبوستت و یکی دیگه نوازشت میکنه...
یکی که دستاتو از من ربود و نذاشت...
حتی وقت رفتن...
از بچه هات خداحافظی کنی...
یکی که نتونست خوشبختیمونو ببینه...
یکی که...
...
......
...
عطرت از خونه پرید...
گلی که برات خریدم خشکیدو کیکت...
دست نخورده باقی موند...
کادو هاتو گذاشتم تو اتاقتو گلای خشکو...
گذاشتم لای آلبوم...
تا شاید سال دیگه...
تولدت که جشن بگیرم...
بیای و ببینی چه انتظاری واسه حضورت کشیدیم...
...
خداروشکر...
بچه ها خوابیدن...
وگرنه نمیدونستم چجوری بهشون بگم...
قرار نیست بیای...؟
چجوری بگم فراموشمون کردی...؟
چجوری بگم دوسمون نداری...؟
خداروشکر خوابیدن...
وگرنه از اینکه نمیدیدنت...
کلی غصه میخوردن...
...
خب آخه تو که نمیدونی وقتی نیستی...
چقدر بهونه تو میگیرن...
تو که نمیدونی...
...
.....
بچه هارو میخابونم رو تختشونو خودم...
میام که امشبو...
همینجور غریبانه...
با عکست جشن بگیرم...
کیکتو میبرم...
یه بشقابشو برمیدارمو بقیه شو میذارم تو یخچال...
واسه فردا که بچه هام...
از کیک تولد مادرشون بخورن...
...
عکستو برمیدارمو با همون یه بشقاب کیک...
سر میز میشینم...
به چشمای ناز عکس...
زل میزنمو از اینکه دیگه نمیتونم از نزدیک...
نگاهشون کنم...
حسرت میخورم...
به لبخند گرمت خیره میشمو...
نمیدونم از اینکه دیگه پیشم نیستی...
آرومی یا غمگین...؟
عکستو میبوسم...
یه قاشق کیک میخورمو یه قاشق میذارم دهن عکس...
یه قاشق من میخورمو یه قاشق هم عکس تو...
یه قاشق کیک دهن خودم میذارم و یه قاشق کیک دهن عکس...
یه قاشق خودمو...
...
.....
...
عکستو میذارم رو سینه م...
محکم بغلش میکنمو آروم نوازشش...
لبامو میذارم رو لبای عکستو چشمامو میبندم...
بلکه یذره به خیال اینکه کنارمی عادت کنم...
لبای عکستو میبوسمو صورتمو به صورت عکست میمالم...
تازه یه کم که دارم به خیال کنارت بودن عادت میکنم...
و تازه یه کم که دارم آرامش میگیرم...
یهو...
...
...
صدای زنگ میاد...
...
شاید تو باشی...
...
اشکامو پاک میکنم...
...
با سرعت میدوام دم درو...
درو که باز میکنم...
...
دوباره روز از نو...
...
...
آره...
درو باز میکنمو آقایی که روبروم وایساده میگه...
...
...
بفرمایید ... غدایی که سفارش داده بودینو آورده م...
...
...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
برای تکرار لحظه های با تو بودن...
آسمان شدم...
باور نداری...؟
از چشمهایم بپرس...
مدتهاست خورشید را به خود راه نمیدهند...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
دیشب...
هفتم آذر...
تولد عزیزترینمو همینجور غریبانه جشن گرفتم...
...
عاشقانه میگم...
از همین راه دور...
از همینجا که صدامو نمیشنوی...
از همینجا که هرگز نمیشناسی...
میگم...
گل من...
تولدت مبارک...

...
نمیدونم دوستای گل بازم میاد روزی که من این جشنو...
کنار خوده بی وفا بگیرم یا نه...؟
نمیدونم بازم روزی میاد که خوده بی وفا...
باشه و ببینه چه سنگ تمومی واسه جشنش میذارم یا نه...؟
نمیدونم...
اما...
.....
....
...

دوستتون دارم...
خیلی برام دعا کنید که با دعای شماس...
که احساس من...
رو دل گلم اثر میکنه...
ادامه مطلب با شعری که آخرین یادگار از بی وفای منه...
و شعر من...
که جوابی برای شعر بی وفاس...

توصیه میکنم حتما بخونین...
...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:LOGAFT,logaft,HATE,hate,SUSU,LOVE,KOLBE,kolbeyemoghadas,کلبه مقدس,عشق,غم,غمگین,لگافت,جدایی,ساعت 16:9 توسط Logaft| |

پــــس اون کــجاست ؟




میـــــــــــری...
دورتر و دورتر میشی و حتی یبار...
به عقب نگاه نمیکنی...
...
منتظـــــــــرته...
کنار ماشینش وایساده و با لبخند...
ازت استقبال میکنه...
...
...
توام مثل منی...
دلت گریه میخاد...
اما جلوی من...
با یه لبخند زورکــــی...
تحویلش میگیری...
...
میدونم دلت اینجاس...
اما غــــــرورت...
نمیذاره برگــــــردی...
...
پاهام سست شده...
سختمه بیشتر از این وایسم...
به در تکیه دادمو اگرچه خیس اشکم...
با یه لبخند گـــرم...
بدرقه ت میکنم...
...
یه لبخند که داره داد میزنه بمــــــون...
یه لبخند که گرچه میدونه میــــری...
اما باز داره التماست میکنه...
یه لبخند که دلش نمیخاد وقت رفتن اشکای مردتو ببینی...
یه لبخند که پر از حرفه...
پر از فریاد...
...
فدای مهربونیات...
چقدر بهت بد گذشت...
...
چقدر روزات کنار من، تباه شد...
چقدر بهت سخت گذشت...
لحظه هایی که از بودنت آرامــــش گرفتم...
...
فدای قلب صبورت...
فدای دل پاک ت...
فدای قدم های مرددت...
فدای بغض رفتنت...
فدای دلشکستنت...
...
چقــــــدر دلم تنگه برات...
...
هنوز نرفتی اما من...
دارم از دلتنگی میســـوزم...
...
قدم هات، رو زمینه بارون خورده...
رد پاتو رو دل شکسته م میذاره...
...
میخام داد بزنم بمـــــــــــــون...
اما نمیدونم چرا...؟
چرا بمونی پیش کسی که دوسش نداری...؟
میخام داد بزنم بــــــــــــــرو...
اما نمیدونم کجا...؟
کجا که اندازه من دوستت داشته باشن...؟
کجا که خیالم آروم باشه...؟
کجا که دلم تنگ نشه...؟
کجا...؟
...
از پیشم میری و رفتنتم خیلی به دل میشینه...
هرقدمی که ازم دورتر میشی...
تموم خاطراتمون روبروم ورق میخوره...
از همون روز اول که دیدمت...
بار اول که بغلت کردم...
بار اول که بوسیدمت...
اولینباری که گفتم دوستت دارم...
اولینباری که سرتو رو شونه م گذاشتی...
اولین شبی که باهم خوابیدیم...
...
تا همین روزا...که دیگه از چشمت افتادم...
که تو ازم بریدی و من...محکوم به تنهایی شدم...
تا همین حالا که داری میری و من قراره...
تا ابد تو حسرتت بمونم...
تا همین حالا که دارم با گریه...واسه دلگرمیت... میخندم...
...
آخه میدونی...؟
هیچوفت فکر نمیکردم یروز...
تو هم منو رها کنی...
تو فرق داشتی...
همه ازم بریدن اما تو...با همه فرق داشتی...
تو پاک بودی...
تو دنبال چیزی نبودی...
تو منو بخاطر خودم میخاستی...
تو دوسم داشتی...
خودت میگفتی...
مگه نه...؟
...
تو قول داده بودی...
قول داده بودی بمونی...
قول داده بودی سر کنی...
قول داده بودی شونه به شونه م با سختیا بجنگی...
تو به من قول داده بودی...
حالا میزنی زیرش...؟
حالا که من انقد وابسته شدم...؟
حالا که من انقدر درگیر عشقتم...؟
حالا که شدی زندگیم...داری میری...؟
تو قول داده بودی هرچی هم که بشه باهام بمونی...
تو قول داده بودی با بدی هامم بسازی...
تو با همین قولا دلمو به زندگی خوش کردی...
حالا داری میری...؟
یادت رفت...؟
انقدر زود یادت رفت چه قولایی بهم دادی...؟
یادت رفت چقدر با این قولا تسکینم دادی...؟
یادت رفت...؟
...
از پا دراومدم...
تحمل این لحظــــــــه های آخــــــــــر...
رو شونه م سنگینی میکنه...
اشکام میچکه رو پیرهنمو باز...
لبخند از لبای خشکم پاک نمیشه...
تو میری و نمیدونم دیگه کی برگردی...
نمیدونم قراره کی جای من کنارت باشه...؟
قراره کی برات دلتنگ شه...؟
قراره کی دیر میکنی نگرانت شه...؟
قراره کی وقتی دلت میگیره آرومت کنه...؟
قراره کی تولدت برات جشن بگیره...؟
هدیه ی تولدتو از کی میخای بگیری...؟
وااااای...!
قراره کی دستای پاکتو بگیره...؟
کی میخاد هرشبو کنارت بخابه...؟
کی قراره لبای شیرینتو ببوسه...؟
سرتو قراره رو شونه کی بذاری...؟
کی میخاد وقت غصه هات بغلت کنه...؟
وقت خستگیت تو بغل کی خوابت میبره...؟
کـــــــــــــــــــی...؟
کــــــــــــــی...؟
کــــــــــی...؟
کـــــی...؟
کـــی...؟
کی...؟
...
...
کیه که بخاطرش منو یادت رفت...؟
کیه که بخاطرش مهربونیام فراموشت شد...؟
کیه که بخاطرش منو تنها رها میکنی...؟
کیه که نذاشت دستات تو دستام بمونه...؟
کیه که تورو از بچه هات جدا کرد...؟
کیه که دلش خواست این بچه ها بی تو بزرگ شن...؟
کیه که نتونست ببینه...؟
کیه که نتونست خوشبختیمونو ببینه...؟
کیه که نتونست خوشحالیمونو ببینه...؟
کیـــــه...؟
...
...
اینارو از خودم میپرسمو بس که براشون بی جوابم...
در جوابش اشک میریزم...
...
به در تکیه دادمو با چشمایی که ناخاسته میبارن...
با همون لبخندی که رو لبام خشک شده...
ثانیه های آخرو بدرقه میکنم...
...
باور کنم یا نه...تو میری...
و برات فرقی نداره...
عاقبت منو بچه هایی که صدای گریه شون...
آخرین التماس برای حضور مادرشونه...
میری و فقط به این فکری که حالا که غرورمو روبروم میشکنی...
چقدر واسه عاشقت بودن صبورم...؟
میری و خیال میکنی با رفتن...چیزی عوض میشه...
دریغ از اینکه رفتنت...زخم تازه ای رو زخمای کهنه مونه...
دریغ از اینکه رفتنت...ریشه ی آرامشمونو هم میسوزونه...
دریغ از اینکه...
...
...
تو میری...
هرچی که دورتر میشی...
قدم های تو تندتر میشه و نفسای من کندتر...
نفسای تو گرم تر میشه و وجود من سردتر...
وجود تو آروم میشه و تشویش...
تموم تار و پودمو میشوره...
هرچی که دورتر میشی...
بیشتر خدامو التماس میکنم...
بیشتر به پاش میفتم که لااقل فقط یه لحظه...
برگردی و ازم خدافظی کنی...
برگردی وبا همون لبخندی که همیشه رو لباته...
برام دست تکون بدی...
یا حداقل نگاهم کنی...
حــــــــس کنــم دوســـــم داری...
حس کنم بین موندن و رفتن دودلی...
...
اما تو با یه اطمینانی ازم دور میشی...
که خودم باورم میشه کنار من...
خیلی بهت سخت گذشت...
...
میری...
میری و میخام التماست کنم فقط یه عکس...
جا بذاری...
نه واسه من...
که وقتی میخام به بچه هام یاد بدم...
بگن...مامان...
بدونن مامانشون کی بود...
میری و میخام آخرین تلاشمم برا موندنت بکنم...
اما تو حتی برنمیگردی ببینی من چه حالی م...
...
برق خوشی رو که تو چشمات میبینم...
گرچه آتیش میگیرم اما...
برا سرمایی که خونو داره تو رگم خشک میکنه...
خیلی میچسبه...
...
رقیبمو میبینمو حسرت میخورم...
که منبعد تو مال اونی و واسه من فقط خاطراتت موندگاره...
میبینمشو میخام بیام التماسش کنم...
به پاش بیفتم...
ازش خواهش کنم تورو از من نگیره...
بذاره مال خودم باشی...
که دست از سر عشقمون بکشه...
که بذاره مثل قدیم...
دوباره سر رو شونه های خودم بذاری...
دستای خودمو بگیری...
اشکاتو رو پیرهن خودم بریزی...
لباتو رو لبای خودم بذاری...
و تو بغل خودم...خوده منه عاشق...خوابت ببره...
ولی دلم نمیاد...
خوشی هاتو ازت بگیرم...
...
دوسدارم بیام جلو...
تموم توصیه هامو بهش بگم...
بهش بگم که نذاره غصه ببینی...
بگم که نذاره تنها بمونی...
بهش بگم که وقتی دلت میگیره چجوری آرومت کنه...
بهش بگم که سلیقه ت چیه...
بهش بگم که چجوری خوشبختت کنه...
دوسدارم بهش بگم...
بگم که بدونه...
اما...
...
...
میری و میدونم که دیگه...
تنها امید دیدنت تو خوابه ولی باز...
لبخندمو پاک نمیکنم...
پاک نمیکنم که آخرین تصویرت از مرد کهنه ت...
غم انگیز نباشه...
...
میدونم از این به بعد منو بچه هام...
تنهای تنها می مونیم...
میدونم قراره از اینو اون طعنه و کنایه بشنویم...
میدونم قراره سینه مون...
میزبان جراحت زخم زبونای مردم بشه...
میدونم قراره یه عمر با توئه خیالی سر کنمو باز...
لبخند از لبام پاک نمیشه...
تا فقط باورت بشه مرد پیرت...
از اینکه تو خوشبختی...
خوشحاله...
...
چشم ازت برنمیداره و من...
دارم از این وضعیت میسوزم...
میخام داد بزنم...
که لامـــصــــب...
اونی که اینجوری بهش زل زدی...
عشــــــــــــــق منــــــــــــه...
...
ولی وقتی...
میبینم توام چشم ازش برنمیداری و دیدنش...
انقـــــــــدر خوشحالت کرده...
غرق سکوت میشمو بغضمو پشت لبخندم...
حبس میکنم...
...
...
خیلی دوسدارم بیام پیشت...
جلوش دستاتو بگیرم که بدونه تو...
مال منی...
بیام جلوش ببوسمت...
بدرقه ت کنم که بدونه بی کس و کار نیستی...
ولی خوب میدونم...
جلو اون...
دستاتو به من...
نمیسپری...
...
سرما تموم وجودمو تو خودش میکشه و فقط...
از آتیش قدم هاته که دارم گرم میشم...
اشک، چشامو میشوره و لبخند...
تبسم غم...با آرایش عشقه...
...
حتی یه ثانیه چشم ازت برنمیدارم...
...
نمیخام حتی یه لحظه هم از دیدنت محروم شم...
دوسدارم این لحظه های آخر تا میتونم نگاهت کنم...
دوسدارم این لحظه های آخر بغلت کنم...
دوسدارم ببوسمت...
دوسدارم نوازشت کنم بگم...
مواظب خودت باش...
دوسدارم تو چشمات نگاه کنمو بگم منتظرت می مونم...
دوسدارم سرتو رو شونه هام بذاری...
بگی دوسم داری...
دوسدارم دستاتو به من بسپری و لبخندتو ازم نگیری...
دوسدارم این لحظه های آخر بچه هامونو بغل کنی...
ببوسیشونو از اینکه دیگه هیچوقت...
نمیتونی کنارشون باشی...
ازشون عذرخواهی کنی...
دوسدارم محکم بغلت کنم...
بچسبونمت به سینه مو بگم بازم کنارمون بمون...
دوسدارم این لحظه های آخر...
عکستو بهم بدی...
بگی اینم یادگاره ازت...
که فراموشت نکنم...
که وقتی نگاهش میکنم یادم بیاد چه فرشته ای خانومم بود...
...
دوسدارم این لحظه های آخر نگاهم کنی...
با همون لبخند گرم همیشگی برام دست تکون بدی...
دوسدارم بهم ثابت کنی دوسم داری...
دوسدارم...
...
اما از این همه آرزو...
تو فقط میری و دوسداری زودتری...
این لحظه ها تموم شه...
دوسداری بری...
قبل از اینکه دلت به حال منو بچه هات بسوزه...
فقط دوسداری بری...
قبل از اینکه نظرت عوض شه...
دوسداری بری و هرچی زودتر...
منو فرشته هامو با این خونه ی سرد و تاریک...
تنها بذاری...
...
از کی فرار میکنی...؟
از اونکه جونشم پای لبخندت میده...؟
از اونکه زنده س فقط به عشق داشتنت...؟
از اونکه تموم امیدش بودی و ناامیدش کردی...؟
از اونکه فقط از حضور تو آرامش میگیره...؟
از اونکه خونه شو با ستون عشق تو بنا کرده...؟
از من...؟
از بچه هات...؟
...
از چی فرار میکنی...؟
از خونه ای که پر از خاطراته قشنگه...؟
از لحظه هایی که تکرارش محال...؟
از آرامشی که هیچ جا دیگه پیدا نمیکنی...؟
از خاطراتی که حرمت خونه مونه...؟
...
فکر کردی میری و همه چی درست میشه...
حیف...
نمیدونی که رفتنت...
نه تنها چیزی رو عوض نمیکنه...
بلکه زخم این عشقو عمیق ترم میکنه...
فکر میکنی میری و فردا صبح که از خواب پاشی...
همه چی عوض شده...
حیف...
نمیدونی تازه از فردا...
غصه ها دل جفتمونو زیرپا میذارن...
تازه از فردا بی کسی جفتمونو شکنجه میکنه...
و تازه از فردا مرور خاطراتمون باهم...
میشه سرگرمیه لحظه هامون...بدونه هم...
...
میری و فکر میکنی با رفتن...
همه چی درست میشه...
حیف...
...
.......
...
عجب ثانیه های نفس گیری...
...
عشقم میره و من فقط باید نگاه کنم...
فقط باید بشمارم...
قدم هاشو وقتی از در خونه مون میگذره...
زندگیم میره و من باید منبعد...
با خیالش روزامو شب کنمو...
شبامو با خیالش صبح...
...
عجب لحظه های سنگینی...
...
بهش نزدیک و نزدیک تر میشی و حالا تنها تلاش من برای موندت...
اشکامه که داره دست به دامن خدا میشه...
حالا فقط التماس من از خدا مونده...
التماس اینکه نذاره به هم برسین...
التماس اینکه مال خودم باشی...
التماس این که از پیشم نری...
التماس اینکه جـــدا نشی...
التـــــــــماس اینـــکه...
...
وااااااااااااااااااااااااااای...
...
......
...
دستاتو گرفتو تو هم هیچی نگفتی...
با همون چشمای هیزش...
تو چشمای نازت زل زده و تو فقط...
با لبخند سکوت میگی...
میدونی دارم نگاهت میکنمو از لــــــج من...
خودتو تو بغلش جا میکنی...
دستاشو دورت حلقه میکنه و تو...
از آغوشش آرامش میگیری...
و من...
فقط نگاه میکنم لحظه هایی رو که مثه تیغ...
رگ زندگیمو قــــــطع میکنه...
...
در ماشینو برات باز میکنه و تو...
بدون اینکه حتی یه لحظه...
حتی یبار...
این سمتو نگاه کنی...
سوار میشی...
...
نگاهم میکنه و در حالی که نیشخندی رو لباشه...
داره داد میزنه عشقتو دزدیدم...
داره داد میزنه آرامشتو کشتم...
 و داره داد میزنه...
با بچه هات...بمیـــــــــر...
...
آره...
...
اونم سوار شدو...
ماشین راه افتاد...
...
لبخند هنوز رو لبام قفله و زل زدم به تو...
بلکه برگردی...
یه نگاه ساده به من بکنی...
بلکه لااقل از آیینه سراغمو بگیری...
اما تو...
داری میری و انگار پاک...
فراموشت شده اون همه لحظه های عاشقونه مون...
اون همه عشق...
اون همه خنده...اون همه اشک...
اون همه روز...اون همه شب...
اون همه خاطراتو حتی اینکه دوتا بچه منبعد بدون تو بزرگ میشن...
...
شما باهم میگین...میخندین...میرین و من...
ماتم برده به مسیری که همین چند لحظه پیش..
هنوز نرفته بودی...
لبخند رو لبام خشک میشه و اشکام...
میخان به تنهاییش تسکین بدن...
...
ماتم برده به ردپات وسط بارونو بارون...
تن پوسیده مو از غصه میشوره...
...
بین باور بی تو و با تو بودن خشک شدم که...
صدای دخترای کوچیکم از اتاق...
منو به خودم میاره...
به خودم که الان جوابی واسه سئوال نبودنت ندارم...
به خودم که الان پاسخی واسه التماس بچه هات ندارم...
به خودم که نمیدونم از این به بعد...چجوری تو چشمای بچه هام نگاه کنم...
به خودم که از امروز...هم پدرمو هم مادر...
چشممو از جاده ی جداییمون جدا میکنمو ناامید از حضور تو...
برمیگردم...
صدای گریه ی دخترام از داخل اتاق...
با صدای بارونی که میکوبه رو تن خسته م...
در هم آمیخته اما...
فرقی نداره...
جوابی ندارم واسه صدای جفتشون که نگران میپرسن...

........
.....
...

پس اون کجاست...؟
...
.....
........

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
برای تسکین زخم هایی که بعده تو...
از زبون مردم خوردم...
...
انتقام لازم نیست...
...
خاطراتت کفایت میکند...
....
....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متشکر از اینکه تا آخر پست همراهم بودین...
امیدوارم مثل گذشته...
تسکینی بوده باشه برا دلای مقدس...
دلایی که عطــــــر خدارو خوب حس میکنه...
دلای شکسته...

...
دوستای گل ادامه مطلب رو برای اولین بار با پستی احساسی...
به سالار تموم عاشقه...
آقا اباعبدالله الحسین تقدیم میکنم...

پستی پر از احساس...در وصف ظهر ماتم...
ظهر عاشورا...

...
پیشنهاد میدم حتما یه سری بهش بزنید...
...
دوستتون دارم...
با آرزوی آرامش...
واسه تموم دلای مقدس...
زیر سقف همین کلبه ی مقدس...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:logaft,OGAFT,HATE,hate,SUSU,susu,sulogaft,kolbe,کلبه ی مقدس,لگافت,غمگین,عاشقانه,دلشکسته,love,ساعت 16:5 توسط Logaft| |

قصــــــه ی ما



یکــــــــی بود...یکـــــــــی نبود...
زیر گنبـــــــــــد کبود...
غیــــــــــــر از خـــــــدا...
هیچکـــــس...
نبــــــــود...
...
یه روزی...یه روزگاری...
یه فرشته ای بود رو زمین...
که با همســرشو...دوتا دختراش...
خوشبخـــــــــت...
زندگـــــــــی میکرد...
...
فرشته و خانواده ش خیلی باهم خوب بودن...
هیچ مشکل و اختلافی بینشون نبود...
انقد مهربون و پاک بودن...
که نمیذاشتن هیچ مشکلی...
درخت تنومنده زندگیشونو تکون بده...
نمیذاشتن هیچکس گرمای خونه شونو بگیره...
محکم کنار هم بودنو دست همو...هیچوقت رها نمیکردن....
خیلیا تلاش کردن آرامشو از فرشته و خانواده ش بگیرن اما...
اونا انقد عاشقانه باهم بودن...انقدر همو باور داشتن...
نذاشتن هیشکی چراغ پرنور زندگیشونو خاموش کنه...
حتی بعضی روزا که بینشون حرفی میشد...
انقدر همو دوست داشتن...زود کوتاه میومدنو مثل گذشته...
گرم میشدن...
...
پسری که همسره فرشته بود...
عاشقونه فرشته شو میخاست...
جونشو میداد پای اینکه فرشته ش یه لحظه هم غمگین نشه...
حاضر بود بمیره اما یه لحظه لبخند از لبای فرشته ش پاک نشه...
وقتی بینشون بحث میشد...
پسره زودی گناه فرشته شو گردن میگرفت...
که فرشته مجبور نشه از پسر عذرخواهی کنه...
که مجبور نشه جلو پسر...
غرورشو بشکنه...
...
آخه میدونین چیه...؟
پسر یه آدم عادی بود...
اما دختر...یه فرشته...از جنس آسمونی که پر از ستاره س برام...
واسه همین پسر حاضر نبود همسرشو به هیچ وجه از دست بده...
از آرزوهای خودش میزد که دختر به آرزوهاش برسه...
تو اوج خستگی پر انرژی بود...که دختر به مردش تکیه کنه...
کوه غمم که میشد...میخندید که دختر نفهمه مردش غصه ها داره...
تموم وجودشو میریخت پشت لبخندش...
که فرشته ش جز رو شونه های اون رو هیچ شونه ای سر نذاره...
که جز دست اون...دست هیچکسی رو نگیره...
که جز لبای اون...بوسه شو به هیچ لبی هدیه نده...
که جز تو بغل اون...بغل هیچکس خوابش نبره...
...
خلاصه پسر زندگی میکرد...محض اینکه فرشته خوشبخت باشه...
...
درخت زندگی فرشته و پسر...
دوتا میوه داده بود...
دوتا میوه که همیشه ی خدا تازه ن...
دوتا بچه که گرمای کلبه ی مقدسه فرشته رو بیشتر کنن...
دوتا بچه که چراغ این کلبه رو روشن تر کنن...
...
زندگیه فرشته و خانواده ش بی نظیر بود...
یه زندگی که خنده هاش طولانی بودو گریه هاش لحظه ای...
یه زندگی که به هیچ وجه غصه قاطیش نمیشد...
یه زندگی که پر از عشقو آرامش بود...
یه زندگی که روشنیش...چشم خیلیارو زد...
...
زندگیشون هرروز قشنگتر میشد...
پسر و فرشته...
هردو جاافتاده تر میشدنو بهتر از پس سختیای زندگی برمیومدن...
هیچ مشکلی نبود که تاب مقاومت جلوی اونارو داشته باشه...
دستاشون تو دست هم بودو با تموم وجود میزدن به دل زندگی...
هرجا که مشکلی جلوشون سبز میشد...
شونه به شونه ی هم...از پسش برمیومدن...
...
پسر به هرچی که آرزوش بود...داشت میرسید...
به آرامش...
به عــــشق...
به زندگــــــــی...
به خوشبخـــــــتی...
و به تموم چیزای دیگه که دوست داشت...
پسر دلش میخاست فرشته رو پابنده خودش بکنه و کرد...
پسر دلش میخاست فرشته رو وابسته تر از هرروزکنه و هرروز...
فرشته وابسته تر میشد...
کم کم پسر...داشت یقین میکرد که فرشته...دیگه جدایی ناپذیره...
داشت باورش میشد که فرشته محال ازش جدا بشه...
داشت باور میکرد...خوشبخت ترین پسر روی زمینه...
داشت باور میکرد...زندگی...یعنی همین...
...
دیگه دختر دلش که میگرفت...
وقت غصه هاش...
میومد بغل پسر...پسره نوازشش میکرد و فرشته...
آروم تو بغل اون خوابش میبرد...
...
دیگه دختر که غمگین بود...
سرشو میذاشت رو شونه ی پسر...
تموم درداشو فراموش میکرد...
...
دیگه دختر که آرامش میخاست...
دست پسرو میگرفتو اینجوری...
تموم غمو نگرانیای دنیا فراموشش میشد...
...
دیگه وقت خستگی...
جز تو بغل پسر خوابش نمیبرد...
...
دیگه دختر هرشبو با پسر میخابید...
هرصبحو با پسر بیدار میشدو اینجوری...
قشنگترین روزاشونو باهم داشتن...
روزایی که واسه هرکس...
داشتنش آرزوئه...
...
روزایی که باهم واسه فرداها نقشه میریختن...
روزایی که از غمو شادی... باهم گذر میکردن...
روزایی که اگه یکیشون نبود...اون یکی دل و دماغ زندگی نداشت...
روزایی که باهم آرزوهاشونو میشمردن...
روزایی که تحمل دوریه یکی...واسه اون یکی محال بود...
روزایی که خیلی شیرین بود...
روزایی که...
...
...

اما همه چی همین نبود...
...
روزای گرم و عاشقونه میگذشتو هرروز...
زندگیه اونا قشنگتر از قبل میشد...
...
لحظه هاشون باهمو...با تموم دنیا عوض نمیکردن...
جونشونم میدادن فقط واسه کنار هم بودن...
زندگیشون گرمتر و گرمتر شد تا این که آخر... اون روز رسید...
...
...
انقدر ستاره ی پرنور زندگیشون درخشید...
که آخر قربانیه زخم چشم مــــــــردم شد...
انقدر خورشید خوشبختیشون تابید...
که چشم شوره سرنوشت...دامن دنیاشونو زد...
انقدر لحظه های قشنگشون به چشم اومد...
که چشم همه ی اونا که نتونستن این خوشی رو ببینن...
آتیش کشید به پهنای آرامششون...
...
انقدر خوشبختیشون پررنگ بود...
چشم حسود سرنوشت...طاقت سکوت نیاورد...
بلندشدو دست سردشو کشید رو کلبه ی گرم فرشته...
همین شد که حریم گرم خونه ی عشق اون دوتا...
کم کم سردتر و سردتر شد...
همین شد که آروم آروم...
لحظه های قشنگ و گرم...
مردن و کابوس تاریک جفتشون...
زنده شد...
...
یکی از راه رسید...
یکی که چشم دیدن این خوشی رو نداشت...
یکی که خواست با دروغ...
دستای گرم فرشته رو از دستای پسر بکشه...
یکی رسید که خواست کلبه ی گرم عشقشونو ویرون کنه...
یکی رسید که خواست عشقو تو قلب فرشته بکشه و اینجوری...
گرمای عشق اونارو تو دلشون سرد کنه...
یکی که دلش خاست صدای این عشقو تو سینه شون خاموش کنه...
یکی که با دروغ...
خاست آرامشو از فرشته و پسر بدزده...
یکی که بالاخره خودشو تو دل فرشته جا کردو کم کم...
پسرو از دل فرشته بیرون کرد...
...
این شد که فرشته...
بدون اینکه مقاومتی کنه...
گول حرفای اون بی خدارو خورد...
گول حرفای اون شیطانه پستو خورد و دیگه...
پسر از چشمای نازش افتاد...
این شد که پسر هرچی هم به پای فرشته افتاد...
دیگه فرشته حرفاشو باور نکرد...
این شد که پسر؛ فرشته رو التماس کرد اما فرشته...
دیگه دلش این عشقو نخاست...
و این شد که فرشته...همسرو بچه های پاکشو...
به باد فراموشی سپرد...
...
فرشته بدون هیچ مقاومتی...
تسلیم باور این دروغ شدو بدون اینکه خودش دلیلشو بدونه...
همسر و بچه هاشو رها کردو رفت که گذر زمان...
آروم آروم کلبه ی مقدس عشقشونو رو سر همسر و بچه هاش..
آوار کنه...
رفتو دلش نسوخت به حال خانواده ش...
که وقتی میرفت...
با اشک...
آب...پشت پاش ریختن...
...
فرشته رفت اما...
هیچکس نفهمید دلیل رفتنش چی بود...؟
رفت اما هیچکس نفهمید چرا...؟
رفت اما هنوز دلیل رفتنش...واسه پسر سئواله...
رفت...بی اینکه خودش بدونه چرا...؟
رفت...بی اینکه خودش بدونه کجا...؟
فرشته رفت از خونه ای که عشق...دیواراش بود...
آرامش سقفش بودو امید زمینش...
خوشبختی چراغش بودو زندگی پلاکش...
رفت از خونه ای که یروز...
هرچهارنفر توش قشنگ ترین روزاشونو داشتن...
فرشته رفتو...دیگه نه فرشته...نه پسر...
هیچکدوم...
رنگ خوشبختی ندیدن...
...
از پسر واسه فرشته یه کابوس موندو از فرشته واسه اون...
کلی خاطراته ریز و درشت...
فرشته رفتو زندگیشو دور از خیال خانواده ی تنهاش...
از نـــــو شروع کرد...
اما پسر موند کنار بچه هاشو هیچوقت خیال فرشته رو...
از سرش بیرون نکرد...
فرشته به خودش فرصت زندگی دوباره دادو پسر...
وفادار به حریم گرم خانواده ش موند...
فرشته رفتو خیال پسرو واسه همیشه از سرش بیرون کرد اما پسر...
فقط با خیال فرشته تونست زنده بمونه...
فرشته رفتو هرکار تونست کرد...که پسر از یادش بره اما پسر...
بچه هاشو با همین خیال واهیه که بزرگ میکنه...
فرشته رفتو پسر موند...
با نگرانیه اینکه فرشته ش این روزا کجاس...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با خیال اینکه فرشته ش الان تو بغل کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با ترس اینکه دست فرشته ش تو دست کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با اضطراب اینکه سر فرشته ش الان رو شونه ی کیه...؟
و فرشته رفتو پسر موند...
با وحشت اینکه کسی جاشو کنار فرشته بگیره...
...
فرشته رفت اما پسر موند...
فرشته رفت که برنگرده اما پسر موند که منتظر شه...
فرشته رفت که هیچوقت یاد پسر نیفته اما پسر موند...
که تا روز برگشتن فرشته....با عشق...زندگی کنه...
فرشته رفت...که برنگــــــــــرده...
اما یه حســــــــی...خاست پسر بمونه...تا فرشته...بـــــــرگـــرده...
فرشته رفت...گفت برنمیگرده اما پسر موند...
تا وقتی که فرشته برگـــــرده...
...
همه گفتن فرشته محال دوباره سراغی از پسر بگیره اما...
پسر یقین داشت فرشته طاقت دوریه اونو بچه هاشو نداره...
همه گفتن انتظار...تلف کردنه عمره اما پسر موند...
چون یقین داشت فرشته... واقعا فرشته س...
همه گفتن فراموش کن کسی رو که فراموشت کرد اما پسر موند...
چون میدونست از ذهن فرشته...هیچوقت فراموش نمیشه...
خلاصه همه گفتن ازش بگذر و پسر موند...
چون مطمئن بود فرشته جای دوری نیست...
بـــــرمیگرده...
...
....
........

آره دخترای من...
همه گفتن فراموش کنم کسی رو که مارو به حال خودمون گذاشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مون دلش خیلی برامون تنگ شده...
...
همه گفتن بگذرم از اونکه از منو شما گذشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم بالاخره فرشته مون هوای مارو میکنه...
...
همه گفتن بیخیال اون که دلش به حال تنهاییتون نسوخت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مونـــم الان تنهاس...
جز ما که کسی رو نداره...
اگه بخاد برگرده...
من نباشم سرشو رو شونه ی کی بذاره...؟
دستاشو به دست کی بسپره...؟
اشکاشو از صورت ماهش کی پاک کنه...؟
کی نوازشش کنه... بخابه...؟
تو بغل کی آرامش بگیره...؟
کی غیر من لباشو ببوسه...؟
کی ...؟
...
خلاصه من موندم...
منتظر فرشته مون...
که بیاد و دوباره کلبه مونو باهم بسازیم...
که بیاد و دوباره منو دختراشو آروم کنه...
من موندم...
شمارو با خاطراته همون فرشته بزرگ کنم...
که یروز...
حتی اگه منو نمیخاد...
شما بتونین برین دوباره پیشش...
که از تنهایی درش بیارین...
که مواظب قلب پاکش باشین...
...
من موندم...
با یه دنیا خیال...
که تموم دار و ندار من از زندگیه...
دار و ندارمن از زندگی ای که زندگیمو ازم گرفت...
...
همه خواستن فراموشش کنمو من فراموش نکردم...
کسی رو که قشنگترین روزامو باهاش داشتم...
همه خواستن از یاد ببرمشو من از یاد نبردم...
اونی رو که باهاش آرامشو احساس کردم...
همه خواستن بی خیالش شمو من بی خیال نشدم...
کسی رو که به من مرد بودن یاد داد...
...
فرشته مون رفت...
چون گوش به حرف مردم داد...
فرشته مون رفت...
چون دروغای اونارو باور کرد...
فرشته مون رفت...
بی اینکه خودش بخاد...
اما من موندم...
...
موندمو محکم جلو حرفای مردم وایسادم...
وایسادم چون دیدم مردم چجوری زندگیمونو چشم زدن...
وایسادم چون فهمیدم حسادت مردم زندگیمونو چه کرد...
وایسادم چون میدونم یروز دوباره...
فرشته مون برمیگــــــرده...
برمیگرده و دوباره زندگی رو باهم میسازیم...
چون میدونم فرشته پشیمون میشه...
وایسادم چون هنوز ردپاهاش...زیر بارون...گم نشده...
وایسادم...چون من هنوز فرشته مو میخام...
چون هنوز فرشته حق ماس...
چون هنوز من مرد فرشته مم...
چون هنوز اون...مادر پاک شماس...
وایسادم چون میدونم دوباره برمیگرده...
میدونم میادو وایسادم که دوباره تو بغل خودم آروم بشه...
وایسادم چون میدونم...
برمیــــــگرده...
...
آره دخترای من...
مادرتون انقدر پاکه...
که زیاد طول نمیکشه...برمیگــــــرده...
رفت...اما انقدر فرشته س...
که طاقت دوریمونو نداره...برمیگـــــــرده...
رفت...حالمونو ندید...
اما دور نیست...روزی که پشیمون میشه...
برمیگــــــــــــرده...
مطمئنم...برمیــــــــــــگرده...
...
پس بیاین فرشته های من...
بیاین آخر قصه مونو...
اینجوری تموم کنیــــــــــــــم...
.............
..........
........
......
....

فرشته رفتو گول حرفای یه بی خدارو خورد...
فرشته بدون اینکه خودش بخاد رفتو پسر تنها موند...
اما پسر جا نزد...
فرشته رفتو پسر باز محکم کنار دختراش موند...
از جون و دل گذاشتو با دخترای کوچیکش آروم زندگی میکردن...
به امید روزی که فرشته شون برگرده...
به امید روزی که فرشته واس همیشه برگرده کنارشون...
...
روزای سرد و سست و سختشون میگذشت...
لحظه های تلخ و تار و تیره شون میگذشت...
ثانیه های خسته و خشک و خالی شون میگذشت...
روزاشون یکی پس از دیگری میگذشت...
تا اینکه وسط یه روز سرد و برفی زمستون...
وقتی هرسه تاشون به تنهایی عادت کرده بودن...
یکی در کلبه شونو زد...
یکی که تا رسید...عطرش تموم خونه رو پر کرد...
یکی که پشته قدماش...زمستون، بهار میشد...
پسر که حسابی این عطر براش آشنا بود...
برق عشق تو چشماش درخشید...
نفسه تازه گرفتو...
دویید سمت در...
درو باز کردو...
آره...
فرشته ش... بـــود...
..
فرشته ش...برگشته بودو دوباره...
گرمای قشنگی کلبه رو پر کرد...
پسر فرشته شو به آغوش کشیدو فرشته که از پشیمونی...
خــــــیس اشک بود...
محکم پسرو بغل کرد...
دوباره خنده رو لب دخترای ماهشون برگشتو...
انگار خوشبختی دوباره سایه شو رو کلبه ی عشقشون پهن کرد...
دختر برگشته بود که برای همیشه...کنار خانواده ش بمونه...
برگشت...چون فهمید هیچکس اندازه خانواده ش بهش نیاز نداره...
برگشت...چون فهمید هرجا بره یه جای خالی تو قلب کلبه داره...
برگشت...چون فهمید هیچکس انقدر بی حدو مرز عاشقش نیست...
...
دختر برگشت...چون فهمید یه خانواده داره...که واسه داشتنش جونشونم میدن...
...
فرشته برگشتو اینبار...
هرچهارتاشون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن...
اینبار فرشته ی پاکشون...تو یه روز زمستونی...
تو اوج نیازشون برگشتو تا آخر عمر خوشبختی به زندگیشون برگشت...
...

آره...
آخر قصه این شدو...
قصه ی ما به سر رسید...کلاغه به خونه ش نرسید...
...
......
...........
......
...
خب دیگه دخترای من...
قصـــــه همـــــــین بـــود...
چیزی به زمستــــــــون نمونده...
بهتره ماام منتظر بمونیم...بلکه فرشته مون...
تو یه روز زمستونی...تو اوج نیازمون...
بیادو واسه همیشه کنارمون بمونه...
...
آخه من از الان دارم عطرشو حس میکنم...
آره...
انگار تو راهه...
انگار چیزی به اون روز نمونده...
انگار همین دور و براس...
آره...
انگار نـــــــزدیکه...
...
......
..........
..................
...........................
..................................

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...
فقط خدا ازت میخام...دست توی دستاش بذارم
جز آرزوی دیدنش...هیچ آرزویی ندارم...

بازم میگم دوستت دارم...کاش عشقمون جون بگیره
برگرد بیا به کلبه مون...تا سر و سامون بگیره...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلو خونه ای که یه زمان خونه ی من بود...
منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلوی قلبی که یه زمان، قبله ی من بود و حالا فقط...
از اون همه عشق و محبت...
منمو چشمای خیسی که قطره قطره...
میچکه رو تابلوی کنار قلبم... که روش نوشته...
ورود ممـــنوع...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرسی دوستای گلم که تا آخر مطلب همراهم بودین...
امیدوارم از پست راضی بوده باشین...
اگرچه راضی یا ناراضی این قصه حقیقت شبای تاریکه منو فرشته هامه...
...
گه گداری دلنوشته هایی مینویسم...
فقط برای خودم...
حرفای خودم...به خدای خودم...
و به بی وفای خودم...
این دلنوشته ها عاری از ادبیاته احساسیه وبه...
و یجورایی خیلی محاوره است...
...
ابتدا قصد نداشتم از این دلنوشته ها تو وب استفاده کنم...
اما به مرورزمان نظرم عوض شد...
...
فقط یه پیچیدگیه خاصی تو این راه می مونه...
اونم فقط محض اینکه دوستایی که میخان دلنوشته رو بخونن...
بیشتر درباره من و سرگذشتم اطلاعات بدست بیارن...
...
چون رضایت قلبی کاملی به این کار نداشتم...
تصمیم گرفتم این سبک دلنوشته های خاص رو...
رمزدار آپ کنم...
تا فقط دوستانی که انگیزه کامل از خوندن وب دارن...
دنبال رمز بگردن و به پست دلنوشته برسن...
نه هرکس...
...
رمز پست جای دوری نیست...
هربار یکی از لغاته مرتبط به زندگیه منو بی وفاس...که میتونه هر کلمه ای باشه...
...

ایندفعه رمز پست رو خیلی آسون... با موضوع -اسم یکی از وبلاگای بی وفای من- انتخاب کردم...
...
صددرصد کسانی که اطلاعات کافی درباره من و بی وفای من دارن...
این اسم رو خوب میشناسن...
...
فقط دوستای گل برای اسک موردنظرتون از فاصله استفاده نکنید...یعنی مثلا Kolbeye  moghadas  رو  به این شکل بنویسید: Kolbeyemoghadas
...
...
لحظات خوب و مملو از آرامش براتون آرزو میکنم...
به امید آرامش تموم دلای شکسته...
و به امید همون روز زمستونی...که قراره بی وفاهای تموم دل شکسته ها به کلبه برگردن...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضرب های لحظه هام...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
دوست گلم...این مطلب رمز نیاز داره...پیداش کن

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:logaft,LOGAFT,HATE,hate,susu,LOVE,kolbeyemoghadas,غمگین,عشق,عاشقانه,لگافت,کلبه ی مقدس,,ساعت 11:34 توسط Logaft| |

تقدیر

مقدمه


گناهی ندارم...
تقصیر من نیست...
برگ هارا پاییز ریخت...
...
تقدیر برگ ، پاییزبود...
...
تقصیر من نیست...
باران صبر نکرد...
دل خشکیده ی صحرا...
دفتر خاطره های آفتاب...
پاک شد...
تا که باران بارید...
به دل صحرا،حیف...خاطراتش را شست...
...
سرنوشته خاطراته دفتر خورشید...صحرا هم به تنهایی رسید...
...
تقصیر من نیست...
دل دریا هم سوخت...
پشت ابهام خیال تبخیر...
دل دریا هم به حال ماه سوخت...
با گمان اینکه این قانون بود...
اشک های آسمانی وار دریا را که دید...؟
بی گناهم من...
که تنهاییه ماه...
دل دریاییه دریا را کشت...
بی گناهم...بی گناه...
....
آسمانی شد دل دریا که این، سرنوشت مهربانی های دریاگونه بود...
...
تقصیر من نیست...
کمر کوه شکست...
زیر بار این سکوت...
با تحمل های وزن آسمان...
زیر آوار تمام دردها...
کین جوانمردانه، عاشق مرد، کوه...
...
هیچکس حرفی نزد...
هیچکس چیزی نگفت...
با خیال اینکه این قانون بود...
با خیال اینکه ریزش، سهم کوه از زندگیست...
هیچکس حرفی نزد...
حیف، پوشیده شد از چشم همه...
کین تحمل، گرچه سخت، از عشق بود...
این سکوت از عشق بود، تا نیندیشد سپهر...
بار سنگینی به دوش کوه است...
این سکوت از عشق بود، تا به آرامی بماند استوار، آسمان بر شانه های زندگی...
تا بماند استوار...تا ابد بر شانه های کوهسار...
...
کمر کوه شکست...چه کسی حرفی زد؟...سرنوشت کوه هم...مرگ غربتوار بود...
...
تقصیر من نیست...
قلمم غمگین است...
چه کسی میداند قلمم دل دارد؟
قلم من خشکید...
جمله ای بیش نبود...طاقت قلب قلم...
جمله ای گفت و دگر...چشمهایش را بست...
...
جمله اش را دارم...نامه ای بود به تو...
تو که دوری از من...
نامه ای بود پر از عشق ولی...
حیف خشکید قلم...
بعد از انشای نخستین جمله...
...
جمله ام را دارم...
جمله ای خاص بدین مضمون بود...
...
...دوستت دارم...
 و دیگر هیچ بود...
...
قلمم غمگین مرد...سرنوشته قلم من این بود...
...
تقصیر من نیست...
که توهم میگذری...
از منو سهم من از تو، فقط این تنهاییست...
بی گناهم من اگر از تو فقط...
خاطراتت باقیست...
بی گناهم من اگر یادت رفت...
چه کسی جای تو بود...چه کسی جای تو مرد...
چه کسی بی منت...غصه هایت را خورد...
...
چه کسی بال و پرت بود و گذشت...هرچه تنهاتر شد...
چه کسی زجر کشید و خندید...نهراسید از عشق،باز عاشقتر شد...
چه کسی بود که صدبار افتاد...خم به ابرو نیاورد یکبار...
چه کسی بود که تنها یکبار...از نگاهت افتاد...که بمیرد روزی، لحظه ای دم صدبار
...
بی گناهم من اگر از این عشق...
سهم من از تو فقط خاطره شد...
خاطراتت از عشق...خاطراتت با من...
هستی و خاطره ای شد به خیال...
...
بی گناهم من اگر...
قلب تو کوچک بود...عشق من بی پایان...
جا برای عشق بی حدم نبود...
...
بی گناهم من...
تو حرفی بگشا...
گرچه تقدیر میان منو تو فاصله شد...
گرچه تقدیر مرا عاشق کرد...گرچه تقدیر همه تقصیر است...
...
جرم من هیچ...تو هیچ...دریا هیچ...
برگ پاییزی که تقصیر نداشت...
کمر کوه شکست...دشت را باران شست...
قلم من خشکید... دریا تنها ماند...
دست های من و تو دور از هم...
هیچ تقصیر دل دریا نیست...گرکه تنها ماندو تنها پرکشید
هیچ تقصیر دل برگ نبود...گرکه تصویر شکستن را دید
هیچ تقصیر دل دشت نبود...گر کتاب عشق هایش پاره شد
هیچ تقصیر دل ما هم نبود...اشکهایش این چنین آواره شد
هیچ تقصیر دل کوه نبود...آسمان سنگین بود
قلمم خشک نشد بیهوده...«دوستت دارم» من سنگین بود
این همه هیچ...به معنای شکست...همه مدیون دل تقدیر است
دست من نیست که تنها ماندیم...
دل تقدیر همه را تقصیر است...
دل تقدیر همه را تقصیر است...
دل تقدیر همه را تقصیر است...

.........................
.....................
.................
..............
...........
........
......
....
..

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
بعد از مدتها باز برمیگردم...
برمیگردمو دوباره همدم لحظه های تنهایی تموم دلشکسته ها میشم...
برمیگردمو دوباره شونه به شونه ی تموم دل تنگ ها...
حرمت عشق رو از نو میسازم...
دوباره برمیگردم...
برمیگردم نه چون دلی شکسته دارم...
چون بردلم...زخمی مقدس دارم...
برمیگردمو بدون نگاه به گذشته...
از حال...
برای آینده مینویسم...
برای آینده ای که تو مشت ماست...
اینبار نه با دست خالی...با دست پر، شونه به شونه ی یه همصدای پاک و به آغوش کشیده ی دوتا فرشته ی آسمونی...
به پشتوانه ی خاطرات یه بانوی زلال و بی وفا و به انتظار بارون...
برمیگردمو همدم لحظه های تک تک دلشکسته ها میشم...
با تجربه تر از گذشته...لطیف تر از دلنوشته های قدیم...پر احساس تر از لحظه های گذشته مون کنار هم...
برمیگردمو دوباره چراغ این خونه رو روشن میکنم...
خونه ای که اسمشو میذارم...
...کلبه ی مقدس...
تا سرپناهی باشه برا دل تموم اونا که رو سرشون سرپناهه و رو دلاشون هیچ...
سرپناهی مقدس...تا پذیرای تموم دلای شکسته باشم...
برمیگردم به جایی که بهترینمو از اینجا داشتمو غم انگیز ترینمو همینجا خواهم داشت...
برمیگردم که دنیا بدونه، من نگاه - نفرت(Hate) -رو هم به زندگی شیرین کردم...
برمیگردم قدم به قدم هستی و خاطره م...شونه به شونه ی تک پناه قلبم...
که باز فریاد بزنم...
...
اینجا...زمین...جایی برای زندگی...
...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Logaft
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:Logaft,Hate,logaft,hate,sulogaft,susu,love,heart,eshgh,delshekasteh,deltangi,ساعت 17:9 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com