کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

ظهــــــــــــر مــــــاتــــم




نفسای آخره و خورشید...
تاب تحمل این لحظه هارو نداره...
خیمه ها میسوزنو بغض بچه ها...
دل کویر تشنه رو...
آب میکنه...
صدای گریه و شیون تموم دشتو رو سرش گذاشته...
و بابا...
دلش برای بچه های کوچیکش...
تنگ میشه...
...
هنوز خون پسر ارشد خشک نشده و تازه داماده برادر...
قاسم...
حجله شو تو خاک بسته...
...
طفل شش ماهه ی بابا...
تشنه ی آب بود که خشکید...
و پناه خیمه...
...
......
...
نمیدونم...
خیلی وقته رفته اما هنوز...
خبری ازش نیست...
...
محاله عباس...
دست خالی برگرده...
سابقه نداشته...
هیچوقت روی بابارو زمین ننداخته...
هیچوقت درخاست بچه هارو رد نکرده..
عمو آرامش خیمه س...
میدونم که دست پر برمیگرده...
تا عمو هست...
از هیچ چیز نمیترسیم...
هفتادهزار نفر که کمه...هفصدمیلیونم که جلومون وایسن...
تا عمو هست...
از هیچ چیز نمیترسیم...
عباس...تسکین بابامه...
بابا به عشق عباسه که محکم ایستاده...
بابا دلش به عموعباس قرصه...
...
عمه بچه هارو تو بغلش گرفته وگرچه...
میدونه تقدیر از چه قراره...
باز نمیذاره بچه ها...
از این لحظه ها بترسن...
...
خودش کوه درده و باز...
به بابا امید میده...
کوه غصه س و باز...
عمورو آروم میکنه...
دریای اشکه و باز...
با لبخند گرمش...بچه هارو تسکین میده...
حقا که عمه فرشته ای از آسمونه...
...
......
...
بابا تموم شبو بیدار بود...
خاکو از خار...پاک میکرد...
نگران امروز بود...
نگران بچه هایی که امروز به خاک و خون میفتن...
نگران بانوانی که امروز تو خون...میرقصن...
نگران پهلوانانی که امروز با خاک...میخابن...
...
عمو تموم شبو بیدار بود...
غصه هاشو با شمشیر میگفت...
نگران امروز بود...
نگران بچه هایی که از تشنگی بی حالن...
نگران بانوانی که به دست شیطان میفتن...
نگران پهلوانانی که واسه همیشه از خانواده جدا میشن...
...
عمه تموم شبو بیدار بود...
بچه هارو که از ترس...بیخاب بودن...تسکین میداد...
نگران امروز بود...
نگران بچه هایی که قراره یتیم باشن...
نگران بانوانی که از امروز بیوه میشن...
نگران پهلوانانی که امروز سایه شون از سر بچه ها پاک میشه...
...
به گمونم دیشب تموم خیمه بیدار بودن...
هیچکس نخوابید...
همه نگران بودن...
نگران امروز...
نگران روز دهـــــــم...
...
......
...
خورشید خون گریه میکنه و صحرا...
غرق به خون خشکیده...
صدای ماتم و فریاد خیمه ها...
طنین اندازه آهنگ میدان نبرده...
...
چشمها بی وقفه گریه میکنن و لبها...
تشنه ی آب...ذکر میگن...
بابا چشماشو به راهی دوخته که عمو...
خیلی وقت پیش رفته...
و عمه...بچه هارو به آغوش کشیده...دعا میخونه...
...
روال خشک و تشنه ی جنگ...
میکوبه و هرلحظه...
به ظهر مقدس...
نزدیک تر میشیم...
...
غربت کویر سوزان...
حسرته مزه ی آبو رو لبای اهل خیمه...
جا میذاره...
بابا...از اینکه نمیتونه یه جرعه آب...
به بچه ها برسونه...
خجالت زده...
چشماشو از چشم اینو اون میدزده...
...
انتظار عباسو میکشه...
عباس برمیگرده و ریشه ی خشک خیمه رو سیراب میکنه...
عباس اگه لازم شه... حتی فراتو جا به جا میکنه...
کار عباس...نشد نداره...
بابا اینو مطمئنه...
..........
.....
...
اما اون طرف تر...
کنار فرات...
....
......
عباس مشکش آبه و لباش...
خشکه خشک...
دور تا دورشو گرفتنو یه حسی...
میگه اینجا...آخر راهه...
...
مشکو محکمتر نگه میداره و با خودش زمزمه میکنه...
این آب...مال خیمه س...
حتی اگه اینجا آخر راه...اما این آب به خیمه میرسه...
مشتشو محکم میکنه و میخاد به خیمه برگرده...
...
همه میدونن عباس...
اگه بخاد به خیمه برسه...
هیچ کس جلودارش نیست...
همه میدونن کار عباس...
نشد نداره...
همه دوره ش کردنو باز...
میدونن نگاه عباس...
خونو تو رگاشون خشک میکنه...
...
عباس قسم میخوره تا مشک به خیمه نرسه...
از پا نیفته...
قسم میخوره و با تمام وجود به سمت خیمه ها میتازه...
...
اما زیاد دور نشده که فرمان میاد...
که اینجا... خاک توئه...
مقاومت نکن...
...
عباس باور نداره...
عباس میخاد خیمه رو سیراب کنه ...
میخاد امید بچه هارو زنده کنه...
میخاد پشت برادرشو خالی نکنه...
عباس میخاد لبای خشک بچه ها به آب برسه...
عباس یه آرزو داره و فقط میخاد به خیمه آرامش بده...
اما تقدیر...نمیخاد بچه ها عمورو دوباره ببینن...
عباس میتونه به خیمه برگرده اما...
تقدیر میخاد همینجا...
خونه ی عمو باشه...
...
اشک...چشمای عباسو غسل میده...
لبخند سنگینی رو لبای خشکش میشینه و عرق شرم...
صورتشو از غبار پاک میکنه...
افسار اسبشو میکشه و از حرکت می ایسته...
برمیگرده و در حالی که لبخند رو لباش نشسته به چشمای شیطان نگاه میکنه...
دوباره زنجیر محاصره...مملو از وحشت...
به دورش حلقه میزنن...
هیچکس نمیدونه نقشه ی عباس...چیه...؟
چرا نرفت...در حالیکه رسیدنش به خیمه مسلم بود...؟
چرا نرفت...در حالیکه اگر میخاست...رسیدنش به خیمه مشکل نبود...؟
چرا نرفت...؟
...
عباس نفس هاشو تو سینه حبس کرده و در حالیکه مرگو روبروش میبینه...
با آغوش باز...به استقبال سرنوشت میره...
به دل محاصره میزنه و بین دشمناش...
دنبال مرگ میگرده...
باید به مرگ غلبه کنه...
باید مشک به خیمه برسه...
باید برادر آرامش بگیره...
باید...
...
دلاورانه خون به پا میکنه و بی درنگ دشمن رو از پیش پاش برمیداره...
با نگاه برنده ش سینه ی دشمنو پاره میکنه و با فریاد کوبنده ش...
دشمن رو به خاک میکوبه...
به هیچکس مجال مقاومت نمیده و بی وقفه...
مرگ رو به مبارزه میطلبه...
با یه دست مشکو گرفته و با دست دیگه دشمن رو به خاک میندازه...
رو لباش لبخنده و تو چشماش اشک...
میدونه بیهوده تلاش میکنه...
میدونه تقدیر مرگه و هیچ راه فراری نیست...
میدونه اینجا خونه شه و بازدست از تلاش نمیکشه...
میجنگه و در تکاپو...برای رسیدن به خیمه س...
جنگ عباس...جنگه با کفار نیست...
جنگه با تقدیره...
...
عباس با تقدیر میجنگه تا مشکو به خیمه برسونه...
حریفی رو به مبارزه میطلبه که کم نیست...
حریفی که جلودار نداره...
اما باز رو لبش اسم بابا زمزمه میشه...
اسم حسین...
اسم زینب...
اسم سکینه...
اسم اکبر...
اسم اصغر...
اسم قاسم...
اسم رقیه...
اسم فاطمه و اسم عــــــــــلی...
امید بچه ها تو مشکشه و مشکش قربانیه تقدیر...
...
مشتشو محکم تر میکنه...
مشکو محکمتر میگیره و هرثانیه...
برای رسیدن به هدفش نیرومندتر میشه...
ترسی به دل دشمن انداخته و باید به خیمه...برگرده...
نفسشو تو سینه حبس کرده...
چشماشو میبنده و فقط به بچه ها فکر میکنه...
اونوقت...چشماشو باز میکنه و با تمام نیرو میخاد به خیمه برگرده اما...
...
......
سرنوشت دست بردار نیست...
...
......
زیاد دور نشده که ناگهان...
احساس میکنه دستش بی حس شده...
آره...
تیری که به بازوش خورده...حسابی خونو از رگاش کشیده...
...
از سرعتش کم میشه...
دوباره زنجیر محاصره از نو...
دوباره مقاومت از آغاز...
اگرچه زخمی اما هنوز خون حیدری تو رگاشه...
...
به دل دشمن میزنه و باز دشمن تاب مقاومت نداره...
...
یکی پس از دیگری به خاک میفتنو عباس...
دست از هدفش نمیکشه...
...
هدف عباس...خیمه س...
هدف عباس...بچه هاس..
هدف عباس...لبای خشکیه که طاقت تحمل ندارن...
هدف عباس...چشماییه که به راهش دوخته شده...
هدف عباس...باباس...
هدف عباس...عمه س...
هدف عباس...
...
.....
...
پس...
دوباره با تمام توان به سمت خیمه ها میتازه...
باید مشک به خیمه برسه...
باید خیمه ها سیراب شن...
باید بچه ها...آروم شن...
...
اما دشمن خوب میدونه...
اگر پای عباس به خیمه ها برسه...
هیچکس جلودارش نخواهد بود...
پس...
دوباره عمو رو هدف تیر قرار میدن...
...
اینبار تیر...
شونه ی عباسو گلگون میکنه...
...
عباس اگرچه زخمی اما هنوز لبخند به لب داره...
خودشم خوب میدونه این چیزا...
نمیتونن مانع رسیدن به هدفش بشن...
دوباره حلقه ی محاصره عباسو دوره میکنه اما...
اینبار با یه تفاوت...
...
به دشمن ثابت شده که هیچکس جلودار عباس نیست...
پس...
راه مقابله...
مبارزه ی جوانمرانه نیست...
آتیش عباسو فقط...
باید با تیر خاموش کرد...
...
پس بارونه تیره که به سمت عمو پرواز میکنه...
...
عباس زیر آوار تیر میخنده و غرق به خون با شمشیر میرقصه...
دشمن باور نداره که تیر قمر بنی هاشمو از پا در نیاره...
بدن عباس...میزبان زخم های عمیقی شده اما باز...
هیچ کس...هیچ چیز نمیتونه راه عمورو ببنده...
...
اشک رو گونه ی عباس میرقصه و باز لبخند گرمش...
نشون از خون علــــــی تو رگاشه...
...
دشمن حمله رو از نو آغاز میکنه...
بارون تیرو میبنده و دوباره جنگ نزدیکو ترجیح میده...
اما هنوز...
هیچکس حریف عباس نیست...
...
عباس غرقه به خون...
مملو از زخم و آغشته به درد...
ولی باز پیکر دشمنو به خاک میکوبه...
...
دشمن باز مجبور به عقب نشینی میشه...
و عباس باز راه خیمه رو پیش میگیره...
اما تقدیـــــــر نمیخاد عباس به خیمه برگرده...
...
مسافتی رو طی میکنه اما دشمن...
باز از تلاش دست نمیکشه...
بارونه تیرو میبنده رو سر عباسو و اینبارم...
عباس...
مرکز دایره ی محاصره میشه...
...
خون زیادی از عباس رفته...
کم کم نیروش از دست میده و توانش...تحلیل میره...
اما هنوز دست از مقاومت نمیکشه...
...
دشمن که میدونه از پا در آوردن پسر حیدر...
ممکن نیست...
چشمای خیس عباسو هدف قرار میده...
پس...
اینبار تیری که از کمان رها میکنه...
به سمت چشمای عمو پرواز میده...
...
تیر...هوارو میشکافه و مستقیم...
به چشمای غمگین عمو میشینه...
...
عباس که دنیا روبروش تیره شده...
فریاد میزنه و با فریاد عباس...
ترس دشمن دوچندان میشه...
...
پسر حیدر...دست از مبارزه نمیکشه...
حتی اگه نیمی از دنیاش...
تاریک باشه...
پس همچنان حیدروار...
دشمنو زمین میزنه...
...
هیچکس جرعت ایستادگی نداره...
عباس هرطرف که میره...
دشمن از سرراهش کنار میکشه...
...
دشمن میدونه که ابولفضل العباس...
پسر فاتح خیبره...
میدونه که خون علی تو رگاشه...
...
دشمن خوب میدونه پسره قهرمان احد و نهروان...
پسره پهلوان صفین...
پسره شیرخدا...
آسون از پا درنمیاد...
دشمن از عباسه غرقه به خون هم میترسه...
از عباسی که نصفی از دنیاشو نمیبینه هم هراس داره...
از عباسی که خونی تو بدنش نمونده هم میگریزه...
...
...
عباس فریاد میزنه و با نگاهش خون به پا میکنه...
روبروش تصویری از حسینه که منتظر؛ چشم به راه دوخته...
روبروش تصویری از زینبه که واسه رسیدنه برادر خدا خدا میکنه...
روبروش تصویری از سکینه س که برای یه جرعه آب...عمو رو التماس کرد...
روبروش جسم خفته در خون پسر ارشده...
روبروش داماده آرمیده در خاک...قاسمه...
روبروش طفل شش ماهه ی شهیده و با این همه تصویر...
چطور دست از جنگ بکشه...؟
چطور لبای تشنه و چشمای منتظرو نادیده بگیره...؟
در پس رسیدن به خیمه گردو خاک بلند میکنه...
به هیچکس رحم نمیکنه و هرکس که مانعش بشه به خاک میزنه...
...
دشمن توان مبارزه نداره پس...
عباس برای یه بار دیگه...
به سمت خیمه میتازه...
...
با خودش اسم بابارو زمزمه میکنه و در برابرش...
تصویر علی و فاطمه س...
توان تحمله اینهمه جراحتو نداره و فقط به این فکره که...
مشک به خیمه برسه و بعد آروم...
چشماشو روی هم بذاره...
...
اما دشمن برای بار دیگه...
سعی در به خاک زدن عباس میکنن...
...
بارون تیر دوباره رو سر عمو میباره و باز...
عمو رو شکاره حصار دشمن میکنه...
...
عمو که بدنش جایی برای زخمی شدن نداره...
همچنان محکم آماده ی مبارزه ست...
...
پس دشمن...
اینبار حلقه ی محاصره رو تنگ تر میکنه...
عباس...
با یه دست محکم مشکو نگه داشته و با دست دیگه شمشیرشو تو باد میرقصونه...
...
دشمن که میبینه مشک از دست عباس جدا نمیشه...
تصمیم میگیره دست عباسو با مشک...
با هم جدا کنه...
پس حمله از نو شروع میشه...
مقاومت عباس...دلیرانه ادامه داره تا اینکه دشمن...
دست عباسو قطع میکنه...
...
عمو که هرلحظه شرایط براش سخت تر میشه...
مشکو با دست دیگه نگه میداره و چون دستی برای مبارزه نداره...
به سمت خیمه میتازه...
دشمن که امید تو دلش پررنگتر شده...
راه عباسو صد میکنه و نقشه ای برای دست دیگه ی عمو میریزن...
...
پس حمله از نو...
...
عباس...
گرچه نیمی از دنیاش سوت و کوره و دستی برای مبارزه نداره...
مشکو جلوش میذاره و با دست باقی مونده تیغ به دشمن میکشه...
دشمن که دوباره از شکست دادن عباس ناامید شده...
سیل تیرو رو سر عباس باز میکنه...
بدن عباس دیگه جایی برای جراحت نداره...
هر تیر فقط...
زخم تیر قبلشو عمیق تر میکنه...
...
عباس فریاد میزنه و از علی کمک میخاد...
علی رو صدا میکنه و اسم حیدر که میاد...
لرزه به جون دشمن میفته...
...
چشماشو میبنده و نیروی علی رو تو رگاش میطلبه...
...
پس...
دوباره دشمنو به خاک میزنه و سینه ی دشتو از خون...
سرخ میکنه...
اسم علی از زبونش نمیفته و هیچکس از جلوش زنده عبور نمیکنه...
آره...
انگار که علی از قدرت خودش به عباس دمید...
...
دشمن که توان باور این صحنه هارو نداره...
مجبور به عقب نشینی میشه...
پس...
عباس یک بار دیگه هم به سمت خیمه ها به راه میفته...
راه زیادی تا خیمه ها نمونده...
فقط یه کم دیگه باید تحمل کنه...
...
اگر این لحظه هارو هم تحمل کنه...
تقدیرو شکست داده و میتونه با آرامش تسلیم قضا بشه...
اما دشمن که ناامیدانه...
آخرین تلاش های خودشو نگه داشته...
دست بردار نیست...
...
دستور گرفتن که عباس...
به هیچ وجه به حسین نرسه...
اگر عباس و حسین باهم باشن...
هیچ لشکری...
حتی سپاه جن و انسم تاب مقابله نخواهد داشت...
دستور گرفتن که بین عباس و حسین...
فاصله بیفته...
دستور گرفتن که عباس...
به خیمه برنگرده...
...
پس دوباره به سمت عباس زخمی روانه میشن...
...
عباس که زخم هاش...
طاقتشو بریدن...
دیگه توان جنگ نداره...
...
خدا خدا میکنه که نزدیک خیمه ها بشه...
بلکه همه ببینن پناه خیمه باز خیمه رو ناامید نکرد...
بلکه حسین ببینه برادرش دوباره نور امیدو زنده کرد...
بلکه یکی ببینه...
شاید اگه بین راه...چشماشو بست...
کسی باشه بتونه مشکو به خیمه ها ببره...
اما دشمن دوباره عباسو محاصره میکنه...
دشمن که خستگی رو در چهره ی عباس میبینه...
امیدی برای جنگ پیدا میکنه اما عباس...
خسته هم که باشه...
شکست نمیخوره...
...
دشمن که تنها راه پیروزی رو...
تو قطع کردن دست دیگه ی عباس...
پیدا کرده...
با تمام نیرو به عباس حمله میکنن...
عباس مقاومت میکنه اما ناگهان...
جای خالیه دست دیگرش رو هم احساس میکنه...
...
عباس دیگه توان مبارزه نداره...
مشکو با دندون میگیره و به دنبال راهی برای فرار که ناگهان...
تیر دشمن...
به سینه ی مشک میخابه...
...
عباس که هیچ زخمی اندازه ی این زخم براش کشنده نبود...
میخاد قبل از اینکه تمام آب مشک خالی شه به خیمه ها برسه که آخرین ضربه ی دشمن...
تیریه که چشم دیگه ی عباسو هم ازش میگیره...
لبخند...از لبای عباسی که دیگه توان مبارزه نداره...
پاک میشه...
میخاد بمونه و بجنگه اما دیگه نه چشمی برای دیدن هست...
نه دستی برای جنگیدن...
و نه آبی برای به خیمه بردن...
پس...
عباس که تموم امیـــدشو ناامیــــــد میبینه...
با تمام وجود و از ته دل...
اسم برادرش...اسم بابارو فریــــــــــــاد میزنه و...
...........
......
...
برادرجــــــــــــــان...حســـــــــــین...
...
......
..........
صدای عمو که به خیمه ها رسید...
عمه زینب بی حال شد...
آهـــــــــــی کشیدو به زمین افتاد...
بچه ها غرقه گریه شدنو...
بغض بابا...
در حالیکه اسم عباسو زیرلب زمزمه میکرد، شکست...
...
خیمه ها غرق در ماتم شد...
پناه خیمه افتادو علم بابا از دست علمدار رها شد...
...
بغض و گریه تمام خیمه هارو تو خودش کشیدو بابا...
در حالی که صورتش خیس اشک بود...
سواره اسب، به سمت صدا راه افتاد...
...
همه میدونستیم...
که مرگ عمو...مرگ خیمه س...
...
لبای تشنه خون شدو چشمای منتظر، بسته...
مردای خیمه که دیگه آخرین نفراته سپاه بودن...
شکستو لمس کردنو و آماده شدن...
تا آخرین تلاش...
برای نجات خیمه رو هم به سرانجام برسونن...
...
بابا درحالیکه خیس اشک بود...رفتو خدا خدا میکردیم...
که صدا...صدای عمو عباسه ما نباشه...
خدا خدا میکردیم که عمو عباسه ما زنده باشه...
خدا خدا میکردیم که...
...
....
.......
....
...
بابا که بالاسر عمو رسید...
عمو غرقه به خون...
نفسای آخرشو بدرقه میکرد...
مشک آب...
زیر آفتاب سوزان...
خشک شده بودو چشمای نابینای عمو...
اشک میریخت...
...
بابا بیدرنگ عباسو به آغوش کشیدو در حالیکه اشکاش...
میچکید رو صورت ماهه عمو...
با عباس حرف میزد...
عباس گرمه لبخند شدو از اینکه برای یبار دیگه هم عطر بابارو حس کرد...
خوشحال بود...
از اینکه برای اولین بارتو آغوش برادرش میخابید...
خوشحال بود...
از اینکه برای اولین بار...بابارو به اسم صدا کرده بود...
از اینکه بابارو برادر خطاب کرده بود خوشحال بود...
بابا هم گرمه لبخند با جسم سرخ برادرش حرف میزد...
...
عمو صورت خیس بابارو بوسید و فقط از اینکه نتونست بچه هارو به آرزشون برسونه...
طلب بخشش کرد...
اونوقت...
آروم چشماشو بستو در حالیکه سرش رو سینه ی بابا بود...
از بابا خداحافظی کرد...
...
عمو که رفت...
کمر بابا شکست...
بابا از پا دراومد...
عمو رفتو بابا توانشو از دست داد...
...
......
............
بابا که به خیمه برگشت...
آخرین نفر برای مبارزه بود...
...
از خجالته رفتنه عمو...
تو چشم هیچکس نگاه نکرد...
فقط...
عمه و بچه هارو یه جا جمع کردو برای بار آخر...
باهاشون وداع کرد...
اونوقت...
لباس رزم پوشیدو به میدون رفت...
...
......
.........
بابارو از دور میدیدم...
چه شجاعانه میجنگید...
...
.....
.......
.....
...
وسط میدون مبارزه...
هیچکس از شمشیر بابا زنده رد نمیشد...
دل خشک کویرو با خون زنده کردو...
به هیچکس از لشکری که هیچوقت از تعدادشون کم نمیشد...
رحم نمیکرد...
...
همین مبارزه ی دلیرانه بود که حرمله...
قاتل طفل شش ماهه ی حسین رو وادار به تیراندازی کرد...
...
تیر زهرآلود حرمله...سینه ی بابارو درید و لباس بابارو غرقه به خون کرد...
اما...
حسین برادر ابولفضل بود...
پسر حیدر کرار...
پسر علــــــــی بن ابیطالب...
...
حسین کسی نبود که ساده از پا بیفته...
...
پس باز به مبارزه ادامه داد...
...
پشت دشمنو به خاک میزدو انگار نه انگار که تیرزهرآلود...
به سینه ش چنگ زده...
...
گروه گروه دشمنو از میون برمیداشت که حرمله مجبور شد دوباره تیری سمت حسین رها کنه...
تیر دوم بازوی بابارو شکافتو آه از نهاد عمه و بچه ها بلند شد...
...
بابا شمشیرو به دست دیگه ش سپرد...
لبخند عباس...
رو لباش بودو تصویر بغض زینب تنهاش نمیذاشت...
از خیال محمد و علی و فاطمه آرامش میگرفتو باز...
به مبارزه ادامه میداد...
هیچکس تاب مقابله با حسینو نداشت...
...
وای که اگه عباس بود...
کی میتونست جلوی بابا و عمورو بگیره...؟
...
حسین میجنگید و ترس و وحشت...
به دشمن اجازه ی حمله نمیداد...
هرکس که به مقابله با حسین میرفت...
به خاک میفتادو همین شد که حرمله تیر سومم رها کرد...
تیر سوم به پهلوی بابا خوردو زخم عمیقی به بابا زد...
...
اما بابا جا نمیزد...
تقدیرو میدونست اما تا توان داشت مبارزه میکرد...
سه تا زخم عمیق...
توانو ازش میگرفتن اما باز...
حسین کم نمیاورد...
...
همچنان حیدروار میجنگیدو وسط دل کویر...
خون به پا کرده بود...
خیال لبای تشنه...
چشمای خیس...
غصه های عمه...
بی تابیای رقیه...
گریه های سکینه...
دستای عبــــاس...
گلوی اصغر...
جسم غرقه به خون اکبر...
و حجله ی قاسم...
نمیذاشت بابا خم به ابرو بیاره...
...
اسم علی رو به لب داشتو با تمام وجود شمشیر میزد...
اما اینبار همراه با حرمله...کمانداران دیگه ای هم بودن...
بارون تیر رو سر بابا سرازیر شدو...
وقتی گردوخاک خوابید...
بابا رو زمین افتاده بودو بدنش میزبان انبوهی از تیرهای زهرآگین شده بود...
ماتمه خیمه دوچندان شد...
چشم همه خیس اشک شدو عبدالله کوچک بود...
که رفت تا بابارو از میدون برگردونه و دیگه هیچوقت برنگشت...
...
بابا دیگه توان نداشت...
رو زمین افتاده بودو غرق به خون...
با لبخند...
از لحظه های آخر استقبال میکرد...
...
دشمن به بالای سر حسین رسیدو خنجرو...
رو گلوی بابا گذاشت...
ترسی بر بابا مسلط نبود...
انگار از مرگ هراسی نداشت...
دشمن خنجرو کشیدو...
...
.....
.........
.................
...............................
.......................
............
.......
....
خیمه ها سوخت...
بچه ها کتک خوردنو...
همه اسیـــــــر شدیم...
میریم به مقصدی که انگار...
نمیدونیــــــــــــمو...
تو این راه...
باباهم با ماست...
ما با پای برهنه صحرا رو طی میکنیمو بابا...
بدنشو همونجا جا گذاشت...
آره...
ما غرق ماتم؛ دشتو طی میکنیمو...
سر بابا...
مثل همیشه... برای تسکین ما...
قرآن میخونه...
............
.........
.......
.....
....
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روایتی تلخ...حماسی...و احساسی...
از روز دهم...
...
اینبار زمینه ی احساسی عاشورا رو شاهد بودیم...
...
افسانه ای که حقیقت داشت...
...
حقیقیتی که باورنکردنی بود...
...
......
...........
......
...
برخلاف همیشه که پستایی با مضمون عشق و بی وفا آپ میکنم...
اینبار دست رو عشقی گذاشتم که بی وفا نداشت...
عشقی که تکرار نشد...
عشقی که حماسه آفرید...
امیدوارم رضایت شما دوستای گلمم جلب کرده باشم...
ایام سوگواری سید و سالار شهیدان،آقا اباعبدالله الحسین رو به تموم دوستای گل تسلیت میگم...
دل شکسته ها...
بیاین اینبار...آقارو قسم بدیم...
بیاین دست به دامن آقا شیم...آقارو التماس کنیم...
مطمئن باشیم آقا دلای پاکو پس نمیزنه...
...
دوستتون دارم...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نظرات شما عزیزان:

دوست همیشگی
ساعت16:24---8 آذر 1391
سلام دوست من.وب جالبی داری ....خوشم اومد ...میتونی جالبترشم بکنی....
خوشحال میشم به وب منم سر بزنی و نظر بدی و اگر مایل بودی عضو بشی....


سلی
ساعت12:50---8 آذر 1391
سلام علی خیلی عالی بود

مینا
ساعت12:26---2 آذر 1391
سلام داداشی گلم

وای عجب چیز معرکه ای بود

بابا بیخیال!!

بی نظیر بود!!

باورم نمیشه

حماسی هم نوشتی!!

خیلی قشنگ بود

نمیدونم چرا اصلا توقع نداشتم بخوای عاشورا رو به تصویر بکشی....

من هنو فکم چسبیده به زمین...

ولی داداشی اجازه کپی کردن رو بردار حیفه بخدا...

من یه مقاله میخواستم برا عاشورا میتونم خیلی راحت اینو بدزدم

ولی من بیخود میکنم...

اونی که رفته ایشالله برنگرده

خاطره و هستی الان بهش احتیاج دارن نه وقتی سرش به سنگ خورد...

ایول داداشی خوبم

مثل همیشه بی نظیری...پاسخ:مرسی آجی...اول اینکه پستای من مال تموم دلای شکسته س... هرکس بخاد برداره،آزاده...لاید دل اونم مقدسه... دو اینکه کاش برگرده...چون برا آرامش بچه های من بودنش خیلی لازمه... تو کی جای من بودی که تو یه خونه تنها، با صدای گریه بچه هات وقتی مامانشون میخازار بزنی...؟


مینا
ساعت12:25---2 آذر 1391
سلام داداشی گلم
وای عجب چیز معرکه ای بود
بابا بیخیال!!
بی نظیر بود!!
باورم نمیشه
حماسی هم نوشتی!!
خیلی قشنگ بود
نمیدونم چرا اصلا توقع نداشتم بخوای عاشورا رو به تصویر بکشی....
من هنو فکم چسبیده به زمین...
ولی داداشی اجازه کپی کردن رو بردار حیفه بخدا...
من یه مقاله میخواستم برا عاشورا میتونم خیلی راحت اینو بدزدم
ولی من بیخود میکنم...
اونی که رفته ایشالله برنگرده
خاطره و هیتی الان بهش احتیاج دارن نه وقتی سرش به سنگ خورد...
ایول داداشی خوبم
مثل همیشه بی نظیری...: D= DD@ };-


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:logaft,OGAFT,HATE,hate,SUSU,susu,sulogaft,kolbe,کلبه ی مقدس,لگافت,غمگین,عاشقانه,دلشکسته,love,ساعت 16:5 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com