کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

مهـمـــونیه فرشتـــــه ها



چقدر جات خالیه...
...
درست تو گیرو دار خیال اینکه چطور...
دلمو بشکنی...
من دارم خونه رو واسه جشن تولد دخترات...
آماده میکنم...
...
تو سر تو فکر شکستنه منو...
تو سر من...
خیال خوشحالیه فرشته هامه...
...
تو دل تو امید له کردن منو...
تو دل من...
امید خوشبختیه دخترامه...
...
تو دست تو تیکه های شکسته ی دلمو...
تو دست من...
کادوهای عزیزترینامه...
...
...
چقدر جات خالیه...
...
درست، وقتی تو درگیره نقشه ی شکستنه دلمی...
من واسه آرامش دل بچه هات...
واسه اینکه جای خالی مادرشون...
کمتر حس بشه...
دارم یه جشن بی نظیر میگیرم...
...
آره...
درست تو همون لحظه ها که تو منو مرده فرض میکنی...
من با خیال تو...
ریشه ی عشقو تو خونه م زنده نگه میدارم...
...
درست تو همون لحظه ها که تو به فکر شکستن دلمی...
من تو فکر بند زدنه شکسته های دلمم...
...
درست تو همون ثانیه ها که یادت میره...
مادر دوتا فرشته ی بی نظیری...
من دارم برا فرشته ها...
جشن تولد میگیرم...
...
...
جات خالیه...
...
جات خالیه تو خونه ای که واسه جشن دخترات...
حاضر شده...
جات خالیه پیش پسری که واسه خوشبختیه دخترات...
جونشو میده...
جات خالیه پیش دخترایی که هرشب به مادری که نمیشناسن...
میگن مامان...
...
پیش دخترایی که هرشب با عکس مادری که فقط تو عکسه...
میخابن...
...
پیش دخترایی که هرشب عکس مادری رو که از وقتی بوس یاد گرفتن؛ نبوسیدن...
بوس میکنن...
...
پیش دخترایی که تو نبودم، با عکس مامانشون...
زندگی میکنن...
...
جات خالیه...

...
بدجوری هم خالیه...
...
تولد یک سالگیه دخترامه و حتی تو اولین تولدشون...
نیستی...
...
نیستی که بغلشون کنی...
ببوسیشون...
بهشون کادو بدی...
بگی دوسشون داری...
من ازتون عکس بگیرم...
چهارتایی بریم بیرون...
چهارتایی شمع تولدشونو فوت کنیم...
و خلاصه اولین تولدشونو چهارتایی باهم...
جشن بگیریم...
...
نیستی...
...
نیستیو نمیدونی نبودنت چقدر...
داره عذابم میده...
...
نیستیو نمیدونی نبودنت چقدر...
دل خونه رو شکسته...
...
نیستیو نمیدونی نبودنت چقدر...
بچه های منو غمگین کرده...
...
...
چی از این دنیا میخای...؟
...
شکستن منو...؟
له شدن منو...؟
نبودنه منو...؟
داری با کی لج میکنی...؟
این قیمت حضورت پیش بچه هاته...؟
بچه های خودت...؟
...
اگه انقد ارزون داری حضورتو میفروشی...
من خریدارم...
...
من با رفتنم...
حضورتو میخرم...
...
میرم که همین یه شبو کنار دخترات...
جشن بگیری...
...
میرم که همین یه شبو کنار دخترات...
خوش باشی...
...
میرم که همین یه شبو کنار دخترات...
زندگی کنی...
میرم که یه امشب...
آرامشو به بچه هات هدیه کنی...
...
...
خب آخه میدونی چیه...؟
...
من هرروز باهاشونم...
هرروز بیدارشون میکنم...
هرروز میبرمشون گردش...
هرروز باهاشون نفس میکشم...
هرروز دنیا رو براشون قشنگتر میکنم...
...
من هرشب کنارشونم...
هرشب تو بغل من میخابن...
هرشب من براشون قصه میگم...
هرشب من باهاشون بازی میکنم...
هرشب من لالایی میخونم که بخابن...
...
اما خب باید بدونن اونی که هرروز صبح که بیدار میشن...
به عکسش سلام میکنن...
کیه...؟
...
باید بدونن اونکه هرشب قبل از خواب عکسشو میبوسنو...
بهش شب بخیر میگن...
کیه...؟
...
...
آره...
باید بدونن مادرشون کیه...
باید بدونن حس مادر داشتن چه حسیه...
باید بدونن آغوش مادر نظیر نداره...
باید بدونن چقدر خوبه کنار مادر بودن...
...
چه شبی بهتر از امشب...؟
چه شبی بهتر از امشب که تولدشونه...؟
...
هدیه ی تو به دخترات...
تو اولین سال تولدشون...
فقط یه قطره عشق باشه...
یه کم محبت...
...
تا فقط بدونن مزه ی لبای مامانی که هرشب عکسشو میبوسن...
چقدر با مزه ی لبای عکسش فرق داره...
...
تا فقط بدونن تو بغل مادر خوابیدن چه طعمیه...
...
یا اصن اینکه مامان چه عطری داره...
...
...
امشب حضورتو میخرم...
حضورتو میخرم به قیمت نبودنم...
...
خونه رو تنها میذارم که فقط یه کم...
عشقو به دخترات هدیه کنی...
به دخترای خودت...
به دخترایی که تشنه ی محبت مادری ن...
به دخترایی که آرزوشونه یبار جای عکس...
خودتو ببوسن...
...
...
بهشون قول دادم...
بهوشن گفتم تولدتون مامانی هم هست...
گفتم تولدتون مامانم میاد...
حتی اگه محل من نذاره...
اما شمارو بغل میکنه...
میبوسه...
باهاتون بازی میکنه...
براتون کادو میاره...
باهاتون شمعای کیکتونو فوت میکنه...
و هزار تا توقع دیگه که هر بچه ای از تولدش داره...
...
کلی گفتم دوسشون داری...
...
هربار که ازت پرسیدن براشون...
کلی قصه از محبتت...
متانتت و...
وقارت گفتم...
...
هربار که خواستن ازت بگم...
براشون از فرشته بودن مادرشون گفتم...
درسته سهم من از تو...
تنهاییه...
اما خب فرشته هامون که بی گناهن...
...
درسته منو دوسم نداری...
اما خوب میدونم توام تو خلوتت...
یاد فرشته هامون میفتی...
اینم میدونم که دلت براشون تنگ میشه...
...
خوبم میدونم دوسشون داری...
...
...
امشب حضورتو میخرم...
حضورتو میخرم به قیمت اینکه نباشم...
به قیمت اینکه برمو...
به قیمت اینکه نمونم......
...
تا فقط بیایو حتی واسه یه شب...
آرزوی فرشته هاتو برآورده کنی...
میرم که واسه یه شب...
دل دختراتو شاد کنی...
میرم که واسه یه شب...
آرامشو به دل دخترای یک ساله ت هدیه کنی...
...
تولد یک سالگیه بچه هامونه و من...
واسه جشن امشب دست تنهام...
...
فقط خودممو خودمو خودمو خودم و هیچکس نیست...
تا بهم کمک کنه...
هیچکس نیست که خستگی رو از تنم بیرون کنه...
هیچکس نیست که یه گوشه ی کارو بگیره و من تنها...
میخام جشن امشبو...
بی نظیر برگزار کنم...
هرچی باشه تولد دخترامه...
اولین تولد دخترامه...
اولین تولد فرشته هام...
...
باید بی مثال برگزار شه...
بی نظیر و فوق العاده...
...
...
کم کم باید آماده شم...
وسایلمو جمع کنمو واسه یه امشب...
خونه مو بسپرم به تویی که آرزوت...
شکستنمه...
...
واسه یه امشب خونه مو میسپرم به تویی که مدتهاس...
عطر دختراتو حس نکردی...
واسه یه امشب خونه مو میسپرم به تویی که مدتهاس...
عطر خونه تو حس نکردی...
به تویی که مدتهاس، بزرگ شدنه فرشته هاتو ندیدی...
به تویی که مدتهاس، عشقو از دخترات دریغ کردی و به تویی که مدتهاس...
منو از دلت بیرون گذاشتی...
...
......
...
کیکه عروسکیه دخترام...رو میزه...
یه شمعه «یک» میزنم روشو...
کادوهاشونو کنار میز میذارم...
هستی و خاطره مو بغل میکنمو میشینم رو مبل...
یه عکستو برمیدارمو یه نگاه به خونه میندازم...
آروم آروم...
لحظه شماری واسه لحظه ی رسیدنت شروع میشه...
آروم آروم...
باید آماده رفتن شم...
...
...
آره...
انگار همه چی آماده س...
...
همه چی آماده س که این خونه برا یه شب...
دوباره میزبان یه فرشته باشه...
یه فرشته از جنس آسمون...
...
من میرمو قراره امشب...
...
سه تا فرشته تو این خونه جشن بگیرن...
...
ای کاش میشد منم باشم...
میشد منم ببینم...
ای کاش هنوز جایی برای من...
تو دلش بود...
...
آخه...
عجب جشنی بشه...
...
جشنی که سه تا فرشته داره...
...
سه تا فرشته از جنس آسمون...
...
...
عجب جشنی بشه...
...

مهمونیــــه فرشتــــه ها...
.
...
.......
...............
...................
...........
......
....
..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به چی دل بستی که بی من...ملالی نیست، خوشبختی
نه غصه داری از دوریم...نه دوره ت میکنه سختی

به چی دل بستی این روزا...که از چشم تو افتادم
خودم بی معرفت آخه...تورو بال و پرت دادم

به چی دل بستی که دستات...دیگه دستامو پس میده
نبودت خیلی مسمومه...بهم احساس مرگ میده
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
شونزدهم آذر...
تولد فرشته های پاکم...
دخترای نازم...
و تنها اعضای خانواده م...که هنوز پیشمن...
مبارک...
...

...
دوستای گل...
یه خواهشی دارم...
...
این وب متعلق به فرد خاصی نیست...
و شخص معینی هدف تیر نوشته های من نیست...
تنها...دلنوشته های منو بچه هامه و بس...
از همه تون خواهش میکنم وبو محدود به فرد خاصی نکنید...
دوست ندارم هیچکس... و هیچکس... و هیچکس...
خیال اینکه این وب مختص به فرد معینیه به سرش بزنه...
حتی اونکه باید باشه و نیست...
...
ادامه مطلب با یه جشن تولد وبلاگی برای دخترام...
علاوه بر جشنی که تو خونه براشون میگیرم...
حتما سر بزنید و مهمون تولد فرشته های من باشین...
...
دوستتون دارم...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:logaft,hate,LOGAFT,HATE,sulogaft,kolbe,moghadas,عشق,لگافت,کلبه مقدس,غمگین,دلشکسته,ساعت 10:53 توسط Logaft| |

پــــس اون کــجاست ؟




میـــــــــــری...
دورتر و دورتر میشی و حتی یبار...
به عقب نگاه نمیکنی...
...
منتظـــــــــرته...
کنار ماشینش وایساده و با لبخند...
ازت استقبال میکنه...
...
...
توام مثل منی...
دلت گریه میخاد...
اما جلوی من...
با یه لبخند زورکــــی...
تحویلش میگیری...
...
میدونم دلت اینجاس...
اما غــــــرورت...
نمیذاره برگــــــردی...
...
پاهام سست شده...
سختمه بیشتر از این وایسم...
به در تکیه دادمو اگرچه خیس اشکم...
با یه لبخند گـــرم...
بدرقه ت میکنم...
...
یه لبخند که داره داد میزنه بمــــــون...
یه لبخند که گرچه میدونه میــــری...
اما باز داره التماست میکنه...
یه لبخند که دلش نمیخاد وقت رفتن اشکای مردتو ببینی...
یه لبخند که پر از حرفه...
پر از فریاد...
...
فدای مهربونیات...
چقدر بهت بد گذشت...
...
چقدر روزات کنار من، تباه شد...
چقدر بهت سخت گذشت...
لحظه هایی که از بودنت آرامــــش گرفتم...
...
فدای قلب صبورت...
فدای دل پاک ت...
فدای قدم های مرددت...
فدای بغض رفتنت...
فدای دلشکستنت...
...
چقــــــدر دلم تنگه برات...
...
هنوز نرفتی اما من...
دارم از دلتنگی میســـوزم...
...
قدم هات، رو زمینه بارون خورده...
رد پاتو رو دل شکسته م میذاره...
...
میخام داد بزنم بمـــــــــــــون...
اما نمیدونم چرا...؟
چرا بمونی پیش کسی که دوسش نداری...؟
میخام داد بزنم بــــــــــــــرو...
اما نمیدونم کجا...؟
کجا که اندازه من دوستت داشته باشن...؟
کجا که خیالم آروم باشه...؟
کجا که دلم تنگ نشه...؟
کجا...؟
...
از پیشم میری و رفتنتم خیلی به دل میشینه...
هرقدمی که ازم دورتر میشی...
تموم خاطراتمون روبروم ورق میخوره...
از همون روز اول که دیدمت...
بار اول که بغلت کردم...
بار اول که بوسیدمت...
اولینباری که گفتم دوستت دارم...
اولینباری که سرتو رو شونه م گذاشتی...
اولین شبی که باهم خوابیدیم...
...
تا همین روزا...که دیگه از چشمت افتادم...
که تو ازم بریدی و من...محکوم به تنهایی شدم...
تا همین حالا که داری میری و من قراره...
تا ابد تو حسرتت بمونم...
تا همین حالا که دارم با گریه...واسه دلگرمیت... میخندم...
...
آخه میدونی...؟
هیچوفت فکر نمیکردم یروز...
تو هم منو رها کنی...
تو فرق داشتی...
همه ازم بریدن اما تو...با همه فرق داشتی...
تو پاک بودی...
تو دنبال چیزی نبودی...
تو منو بخاطر خودم میخاستی...
تو دوسم داشتی...
خودت میگفتی...
مگه نه...؟
...
تو قول داده بودی...
قول داده بودی بمونی...
قول داده بودی سر کنی...
قول داده بودی شونه به شونه م با سختیا بجنگی...
تو به من قول داده بودی...
حالا میزنی زیرش...؟
حالا که من انقد وابسته شدم...؟
حالا که من انقدر درگیر عشقتم...؟
حالا که شدی زندگیم...داری میری...؟
تو قول داده بودی هرچی هم که بشه باهام بمونی...
تو قول داده بودی با بدی هامم بسازی...
تو با همین قولا دلمو به زندگی خوش کردی...
حالا داری میری...؟
یادت رفت...؟
انقدر زود یادت رفت چه قولایی بهم دادی...؟
یادت رفت چقدر با این قولا تسکینم دادی...؟
یادت رفت...؟
...
از پا دراومدم...
تحمل این لحظــــــــه های آخــــــــــر...
رو شونه م سنگینی میکنه...
اشکام میچکه رو پیرهنمو باز...
لبخند از لبای خشکم پاک نمیشه...
تو میری و نمیدونم دیگه کی برگردی...
نمیدونم قراره کی جای من کنارت باشه...؟
قراره کی برات دلتنگ شه...؟
قراره کی دیر میکنی نگرانت شه...؟
قراره کی وقتی دلت میگیره آرومت کنه...؟
قراره کی تولدت برات جشن بگیره...؟
هدیه ی تولدتو از کی میخای بگیری...؟
وااااای...!
قراره کی دستای پاکتو بگیره...؟
کی میخاد هرشبو کنارت بخابه...؟
کی قراره لبای شیرینتو ببوسه...؟
سرتو قراره رو شونه کی بذاری...؟
کی میخاد وقت غصه هات بغلت کنه...؟
وقت خستگیت تو بغل کی خوابت میبره...؟
کـــــــــــــــــــی...؟
کــــــــــــــی...؟
کــــــــــی...؟
کـــــی...؟
کـــی...؟
کی...؟
...
...
کیه که بخاطرش منو یادت رفت...؟
کیه که بخاطرش مهربونیام فراموشت شد...؟
کیه که بخاطرش منو تنها رها میکنی...؟
کیه که نذاشت دستات تو دستام بمونه...؟
کیه که تورو از بچه هات جدا کرد...؟
کیه که دلش خواست این بچه ها بی تو بزرگ شن...؟
کیه که نتونست ببینه...؟
کیه که نتونست خوشبختیمونو ببینه...؟
کیه که نتونست خوشحالیمونو ببینه...؟
کیـــــه...؟
...
...
اینارو از خودم میپرسمو بس که براشون بی جوابم...
در جوابش اشک میریزم...
...
به در تکیه دادمو با چشمایی که ناخاسته میبارن...
با همون لبخندی که رو لبام خشک شده...
ثانیه های آخرو بدرقه میکنم...
...
باور کنم یا نه...تو میری...
و برات فرقی نداره...
عاقبت منو بچه هایی که صدای گریه شون...
آخرین التماس برای حضور مادرشونه...
میری و فقط به این فکری که حالا که غرورمو روبروم میشکنی...
چقدر واسه عاشقت بودن صبورم...؟
میری و خیال میکنی با رفتن...چیزی عوض میشه...
دریغ از اینکه رفتنت...زخم تازه ای رو زخمای کهنه مونه...
دریغ از اینکه رفتنت...ریشه ی آرامشمونو هم میسوزونه...
دریغ از اینکه...
...
...
تو میری...
هرچی که دورتر میشی...
قدم های تو تندتر میشه و نفسای من کندتر...
نفسای تو گرم تر میشه و وجود من سردتر...
وجود تو آروم میشه و تشویش...
تموم تار و پودمو میشوره...
هرچی که دورتر میشی...
بیشتر خدامو التماس میکنم...
بیشتر به پاش میفتم که لااقل فقط یه لحظه...
برگردی و ازم خدافظی کنی...
برگردی وبا همون لبخندی که همیشه رو لباته...
برام دست تکون بدی...
یا حداقل نگاهم کنی...
حــــــــس کنــم دوســـــم داری...
حس کنم بین موندن و رفتن دودلی...
...
اما تو با یه اطمینانی ازم دور میشی...
که خودم باورم میشه کنار من...
خیلی بهت سخت گذشت...
...
میری...
میری و میخام التماست کنم فقط یه عکس...
جا بذاری...
نه واسه من...
که وقتی میخام به بچه هام یاد بدم...
بگن...مامان...
بدونن مامانشون کی بود...
میری و میخام آخرین تلاشمم برا موندنت بکنم...
اما تو حتی برنمیگردی ببینی من چه حالی م...
...
برق خوشی رو که تو چشمات میبینم...
گرچه آتیش میگیرم اما...
برا سرمایی که خونو داره تو رگم خشک میکنه...
خیلی میچسبه...
...
رقیبمو میبینمو حسرت میخورم...
که منبعد تو مال اونی و واسه من فقط خاطراتت موندگاره...
میبینمشو میخام بیام التماسش کنم...
به پاش بیفتم...
ازش خواهش کنم تورو از من نگیره...
بذاره مال خودم باشی...
که دست از سر عشقمون بکشه...
که بذاره مثل قدیم...
دوباره سر رو شونه های خودم بذاری...
دستای خودمو بگیری...
اشکاتو رو پیرهن خودم بریزی...
لباتو رو لبای خودم بذاری...
و تو بغل خودم...خوده منه عاشق...خوابت ببره...
ولی دلم نمیاد...
خوشی هاتو ازت بگیرم...
...
دوسدارم بیام جلو...
تموم توصیه هامو بهش بگم...
بهش بگم که نذاره غصه ببینی...
بگم که نذاره تنها بمونی...
بهش بگم که وقتی دلت میگیره چجوری آرومت کنه...
بهش بگم که سلیقه ت چیه...
بهش بگم که چجوری خوشبختت کنه...
دوسدارم بهش بگم...
بگم که بدونه...
اما...
...
...
میری و میدونم که دیگه...
تنها امید دیدنت تو خوابه ولی باز...
لبخندمو پاک نمیکنم...
پاک نمیکنم که آخرین تصویرت از مرد کهنه ت...
غم انگیز نباشه...
...
میدونم از این به بعد منو بچه هام...
تنهای تنها می مونیم...
میدونم قراره از اینو اون طعنه و کنایه بشنویم...
میدونم قراره سینه مون...
میزبان جراحت زخم زبونای مردم بشه...
میدونم قراره یه عمر با توئه خیالی سر کنمو باز...
لبخند از لبام پاک نمیشه...
تا فقط باورت بشه مرد پیرت...
از اینکه تو خوشبختی...
خوشحاله...
...
چشم ازت برنمیداره و من...
دارم از این وضعیت میسوزم...
میخام داد بزنم...
که لامـــصــــب...
اونی که اینجوری بهش زل زدی...
عشــــــــــــــق منــــــــــــه...
...
ولی وقتی...
میبینم توام چشم ازش برنمیداری و دیدنش...
انقـــــــــدر خوشحالت کرده...
غرق سکوت میشمو بغضمو پشت لبخندم...
حبس میکنم...
...
...
خیلی دوسدارم بیام پیشت...
جلوش دستاتو بگیرم که بدونه تو...
مال منی...
بیام جلوش ببوسمت...
بدرقه ت کنم که بدونه بی کس و کار نیستی...
ولی خوب میدونم...
جلو اون...
دستاتو به من...
نمیسپری...
...
سرما تموم وجودمو تو خودش میکشه و فقط...
از آتیش قدم هاته که دارم گرم میشم...
اشک، چشامو میشوره و لبخند...
تبسم غم...با آرایش عشقه...
...
حتی یه ثانیه چشم ازت برنمیدارم...
...
نمیخام حتی یه لحظه هم از دیدنت محروم شم...
دوسدارم این لحظه های آخر تا میتونم نگاهت کنم...
دوسدارم این لحظه های آخر بغلت کنم...
دوسدارم ببوسمت...
دوسدارم نوازشت کنم بگم...
مواظب خودت باش...
دوسدارم تو چشمات نگاه کنمو بگم منتظرت می مونم...
دوسدارم سرتو رو شونه هام بذاری...
بگی دوسم داری...
دوسدارم دستاتو به من بسپری و لبخندتو ازم نگیری...
دوسدارم این لحظه های آخر بچه هامونو بغل کنی...
ببوسیشونو از اینکه دیگه هیچوقت...
نمیتونی کنارشون باشی...
ازشون عذرخواهی کنی...
دوسدارم محکم بغلت کنم...
بچسبونمت به سینه مو بگم بازم کنارمون بمون...
دوسدارم این لحظه های آخر...
عکستو بهم بدی...
بگی اینم یادگاره ازت...
که فراموشت نکنم...
که وقتی نگاهش میکنم یادم بیاد چه فرشته ای خانومم بود...
...
دوسدارم این لحظه های آخر نگاهم کنی...
با همون لبخند گرم همیشگی برام دست تکون بدی...
دوسدارم بهم ثابت کنی دوسم داری...
دوسدارم...
...
اما از این همه آرزو...
تو فقط میری و دوسداری زودتری...
این لحظه ها تموم شه...
دوسداری بری...
قبل از اینکه دلت به حال منو بچه هات بسوزه...
فقط دوسداری بری...
قبل از اینکه نظرت عوض شه...
دوسداری بری و هرچی زودتر...
منو فرشته هامو با این خونه ی سرد و تاریک...
تنها بذاری...
...
از کی فرار میکنی...؟
از اونکه جونشم پای لبخندت میده...؟
از اونکه زنده س فقط به عشق داشتنت...؟
از اونکه تموم امیدش بودی و ناامیدش کردی...؟
از اونکه فقط از حضور تو آرامش میگیره...؟
از اونکه خونه شو با ستون عشق تو بنا کرده...؟
از من...؟
از بچه هات...؟
...
از چی فرار میکنی...؟
از خونه ای که پر از خاطراته قشنگه...؟
از لحظه هایی که تکرارش محال...؟
از آرامشی که هیچ جا دیگه پیدا نمیکنی...؟
از خاطراتی که حرمت خونه مونه...؟
...
فکر کردی میری و همه چی درست میشه...
حیف...
نمیدونی که رفتنت...
نه تنها چیزی رو عوض نمیکنه...
بلکه زخم این عشقو عمیق ترم میکنه...
فکر میکنی میری و فردا صبح که از خواب پاشی...
همه چی عوض شده...
حیف...
نمیدونی تازه از فردا...
غصه ها دل جفتمونو زیرپا میذارن...
تازه از فردا بی کسی جفتمونو شکنجه میکنه...
و تازه از فردا مرور خاطراتمون باهم...
میشه سرگرمیه لحظه هامون...بدونه هم...
...
میری و فکر میکنی با رفتن...
همه چی درست میشه...
حیف...
...
.......
...
عجب ثانیه های نفس گیری...
...
عشقم میره و من فقط باید نگاه کنم...
فقط باید بشمارم...
قدم هاشو وقتی از در خونه مون میگذره...
زندگیم میره و من باید منبعد...
با خیالش روزامو شب کنمو...
شبامو با خیالش صبح...
...
عجب لحظه های سنگینی...
...
بهش نزدیک و نزدیک تر میشی و حالا تنها تلاش من برای موندت...
اشکامه که داره دست به دامن خدا میشه...
حالا فقط التماس من از خدا مونده...
التماس اینکه نذاره به هم برسین...
التماس اینکه مال خودم باشی...
التماس این که از پیشم نری...
التماس اینکه جـــدا نشی...
التـــــــــماس اینـــکه...
...
وااااااااااااااااااااااااااای...
...
......
...
دستاتو گرفتو تو هم هیچی نگفتی...
با همون چشمای هیزش...
تو چشمای نازت زل زده و تو فقط...
با لبخند سکوت میگی...
میدونی دارم نگاهت میکنمو از لــــــج من...
خودتو تو بغلش جا میکنی...
دستاشو دورت حلقه میکنه و تو...
از آغوشش آرامش میگیری...
و من...
فقط نگاه میکنم لحظه هایی رو که مثه تیغ...
رگ زندگیمو قــــــطع میکنه...
...
در ماشینو برات باز میکنه و تو...
بدون اینکه حتی یه لحظه...
حتی یبار...
این سمتو نگاه کنی...
سوار میشی...
...
نگاهم میکنه و در حالی که نیشخندی رو لباشه...
داره داد میزنه عشقتو دزدیدم...
داره داد میزنه آرامشتو کشتم...
 و داره داد میزنه...
با بچه هات...بمیـــــــــر...
...
آره...
...
اونم سوار شدو...
ماشین راه افتاد...
...
لبخند هنوز رو لبام قفله و زل زدم به تو...
بلکه برگردی...
یه نگاه ساده به من بکنی...
بلکه لااقل از آیینه سراغمو بگیری...
اما تو...
داری میری و انگار پاک...
فراموشت شده اون همه لحظه های عاشقونه مون...
اون همه عشق...
اون همه خنده...اون همه اشک...
اون همه روز...اون همه شب...
اون همه خاطراتو حتی اینکه دوتا بچه منبعد بدون تو بزرگ میشن...
...
شما باهم میگین...میخندین...میرین و من...
ماتم برده به مسیری که همین چند لحظه پیش..
هنوز نرفته بودی...
لبخند رو لبام خشک میشه و اشکام...
میخان به تنهاییش تسکین بدن...
...
ماتم برده به ردپات وسط بارونو بارون...
تن پوسیده مو از غصه میشوره...
...
بین باور بی تو و با تو بودن خشک شدم که...
صدای دخترای کوچیکم از اتاق...
منو به خودم میاره...
به خودم که الان جوابی واسه سئوال نبودنت ندارم...
به خودم که الان پاسخی واسه التماس بچه هات ندارم...
به خودم که نمیدونم از این به بعد...چجوری تو چشمای بچه هام نگاه کنم...
به خودم که از امروز...هم پدرمو هم مادر...
چشممو از جاده ی جداییمون جدا میکنمو ناامید از حضور تو...
برمیگردم...
صدای گریه ی دخترام از داخل اتاق...
با صدای بارونی که میکوبه رو تن خسته م...
در هم آمیخته اما...
فرقی نداره...
جوابی ندارم واسه صدای جفتشون که نگران میپرسن...

........
.....
...

پس اون کجاست...؟
...
.....
........

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
برای تسکین زخم هایی که بعده تو...
از زبون مردم خوردم...
...
انتقام لازم نیست...
...
خاطراتت کفایت میکند...
....
....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
متشکر از اینکه تا آخر پست همراهم بودین...
امیدوارم مثل گذشته...
تسکینی بوده باشه برا دلای مقدس...
دلایی که عطــــــر خدارو خوب حس میکنه...
دلای شکسته...

...
دوستای گل ادامه مطلب رو برای اولین بار با پستی احساسی...
به سالار تموم عاشقه...
آقا اباعبدالله الحسین تقدیم میکنم...

پستی پر از احساس...در وصف ظهر ماتم...
ظهر عاشورا...

...
پیشنهاد میدم حتما یه سری بهش بزنید...
...
دوستتون دارم...
با آرزوی آرامش...
واسه تموم دلای مقدس...
زیر سقف همین کلبه ی مقدس...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:logaft,OGAFT,HATE,hate,SUSU,susu,sulogaft,kolbe,کلبه ی مقدس,لگافت,غمگین,عاشقانه,دلشکسته,love,ساعت 16:5 توسط Logaft| |

تقدیر

مقدمه


گناهی ندارم...
تقصیر من نیست...
برگ هارا پاییز ریخت...
...
تقدیر برگ ، پاییزبود...
...
تقصیر من نیست...
باران صبر نکرد...
دل خشکیده ی صحرا...
دفتر خاطره های آفتاب...
پاک شد...
تا که باران بارید...
به دل صحرا،حیف...خاطراتش را شست...
...
سرنوشته خاطراته دفتر خورشید...صحرا هم به تنهایی رسید...
...
تقصیر من نیست...
دل دریا هم سوخت...
پشت ابهام خیال تبخیر...
دل دریا هم به حال ماه سوخت...
با گمان اینکه این قانون بود...
اشک های آسمانی وار دریا را که دید...؟
بی گناهم من...
که تنهاییه ماه...
دل دریاییه دریا را کشت...
بی گناهم...بی گناه...
....
آسمانی شد دل دریا که این، سرنوشت مهربانی های دریاگونه بود...
...
تقصیر من نیست...
کمر کوه شکست...
زیر بار این سکوت...
با تحمل های وزن آسمان...
زیر آوار تمام دردها...
کین جوانمردانه، عاشق مرد، کوه...
...
هیچکس حرفی نزد...
هیچکس چیزی نگفت...
با خیال اینکه این قانون بود...
با خیال اینکه ریزش، سهم کوه از زندگیست...
هیچکس حرفی نزد...
حیف، پوشیده شد از چشم همه...
کین تحمل، گرچه سخت، از عشق بود...
این سکوت از عشق بود، تا نیندیشد سپهر...
بار سنگینی به دوش کوه است...
این سکوت از عشق بود، تا به آرامی بماند استوار، آسمان بر شانه های زندگی...
تا بماند استوار...تا ابد بر شانه های کوهسار...
...
کمر کوه شکست...چه کسی حرفی زد؟...سرنوشت کوه هم...مرگ غربتوار بود...
...
تقصیر من نیست...
قلمم غمگین است...
چه کسی میداند قلمم دل دارد؟
قلم من خشکید...
جمله ای بیش نبود...طاقت قلب قلم...
جمله ای گفت و دگر...چشمهایش را بست...
...
جمله اش را دارم...نامه ای بود به تو...
تو که دوری از من...
نامه ای بود پر از عشق ولی...
حیف خشکید قلم...
بعد از انشای نخستین جمله...
...
جمله ام را دارم...
جمله ای خاص بدین مضمون بود...
...
...دوستت دارم...
 و دیگر هیچ بود...
...
قلمم غمگین مرد...سرنوشته قلم من این بود...
...
تقصیر من نیست...
که توهم میگذری...
از منو سهم من از تو، فقط این تنهاییست...
بی گناهم من اگر از تو فقط...
خاطراتت باقیست...
بی گناهم من اگر یادت رفت...
چه کسی جای تو بود...چه کسی جای تو مرد...
چه کسی بی منت...غصه هایت را خورد...
...
چه کسی بال و پرت بود و گذشت...هرچه تنهاتر شد...
چه کسی زجر کشید و خندید...نهراسید از عشق،باز عاشقتر شد...
چه کسی بود که صدبار افتاد...خم به ابرو نیاورد یکبار...
چه کسی بود که تنها یکبار...از نگاهت افتاد...که بمیرد روزی، لحظه ای دم صدبار
...
بی گناهم من اگر از این عشق...
سهم من از تو فقط خاطره شد...
خاطراتت از عشق...خاطراتت با من...
هستی و خاطره ای شد به خیال...
...
بی گناهم من اگر...
قلب تو کوچک بود...عشق من بی پایان...
جا برای عشق بی حدم نبود...
...
بی گناهم من...
تو حرفی بگشا...
گرچه تقدیر میان منو تو فاصله شد...
گرچه تقدیر مرا عاشق کرد...گرچه تقدیر همه تقصیر است...
...
جرم من هیچ...تو هیچ...دریا هیچ...
برگ پاییزی که تقصیر نداشت...
کمر کوه شکست...دشت را باران شست...
قلم من خشکید... دریا تنها ماند...
دست های من و تو دور از هم...
هیچ تقصیر دل دریا نیست...گرکه تنها ماندو تنها پرکشید
هیچ تقصیر دل برگ نبود...گرکه تصویر شکستن را دید
هیچ تقصیر دل دشت نبود...گر کتاب عشق هایش پاره شد
هیچ تقصیر دل ما هم نبود...اشکهایش این چنین آواره شد
هیچ تقصیر دل کوه نبود...آسمان سنگین بود
قلمم خشک نشد بیهوده...«دوستت دارم» من سنگین بود
این همه هیچ...به معنای شکست...همه مدیون دل تقدیر است
دست من نیست که تنها ماندیم...
دل تقدیر همه را تقصیر است...
دل تقدیر همه را تقصیر است...
دل تقدیر همه را تقصیر است...

.........................
.....................
.................
..............
...........
........
......
....
..

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
بعد از مدتها باز برمیگردم...
برمیگردمو دوباره همدم لحظه های تنهایی تموم دلشکسته ها میشم...
برمیگردمو دوباره شونه به شونه ی تموم دل تنگ ها...
حرمت عشق رو از نو میسازم...
دوباره برمیگردم...
برمیگردم نه چون دلی شکسته دارم...
چون بردلم...زخمی مقدس دارم...
برمیگردمو بدون نگاه به گذشته...
از حال...
برای آینده مینویسم...
برای آینده ای که تو مشت ماست...
اینبار نه با دست خالی...با دست پر، شونه به شونه ی یه همصدای پاک و به آغوش کشیده ی دوتا فرشته ی آسمونی...
به پشتوانه ی خاطرات یه بانوی زلال و بی وفا و به انتظار بارون...
برمیگردمو همدم لحظه های تک تک دلشکسته ها میشم...
با تجربه تر از گذشته...لطیف تر از دلنوشته های قدیم...پر احساس تر از لحظه های گذشته مون کنار هم...
برمیگردمو دوباره چراغ این خونه رو روشن میکنم...
خونه ای که اسمشو میذارم...
...کلبه ی مقدس...
تا سرپناهی باشه برا دل تموم اونا که رو سرشون سرپناهه و رو دلاشون هیچ...
سرپناهی مقدس...تا پذیرای تموم دلای شکسته باشم...
برمیگردم به جایی که بهترینمو از اینجا داشتمو غم انگیز ترینمو همینجا خواهم داشت...
برمیگردم که دنیا بدونه، من نگاه - نفرت(Hate) -رو هم به زندگی شیرین کردم...
برمیگردم قدم به قدم هستی و خاطره م...شونه به شونه ی تک پناه قلبم...
که باز فریاد بزنم...
...
اینجا...زمین...جایی برای زندگی...
...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Logaft
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته شده در یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:Logaft,Hate,logaft,hate,sulogaft,susu,love,heart,eshgh,delshekasteh,deltangi,ساعت 17:9 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com