کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

تــولدت مبـــارک



تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...


صدای تیک تاک ساعت...
لحظه شماریه رسیدنه توئه و چشمام...
دل از در نمیکنه تا برسی...
...
کلی تدارک دیدم...
فقط محض اینکه امشب...
بهتــــــرین جشنو برات بگیرم...
یه جشن که هیچوقت فراموشت نشه...
...
خونه رو تزیین کردم...
تموم چراغارو روشن کردم...
برات کیک خریدم...
کادوهارو پنهون کردم...
از عطرت به خونه زدم...
تن بچه ها، بهترین لباساشونو کردم...
خوشگلشون کردم...
از همون غذا که دوس داری سفارش دادم...
عکساتو گذاشتم رو میزو...
به پاس تموم محبتات...
برات گل گرفتم...
...
همه چی رو آماده کردم که یه جشن بی نظیر...
برا عزیزترین کسم بگیرم...
برا کسی که نظیر نداره...
برا فرشته ای که همتا نداره...
واسه کسی که تکرار شدنش محاله...
...
همه چی رو آماده کردم که از امشب...
بیشترین لذتو ببری...
که هیچوقت این جشن فراموشت نشه...
اولین جشنیه که فرشته هامونم کنارمونن...
میخام یجوری باشه که از خاطر هیچکس نره...
...
همه چی آماده س که گل من...
تولدشو پیش خودم جشن بگیره...
پیش من...
پیش هسـتی...
پیش خاطــــره...
پیش خانواده ای که عاشقه مادرشونن...
...
بچه ها که هنوز چندروزی تا تولد یک سالگیشون مونده...
از این همه تدارک...
از این همه انرژی و عشق...
ذوق زده شدن...
کلــــی براشون تعریف کردم که امشب...
تولد مادر مهربونشونه...
کلی گفتم که امشب قراره به همه مون خوش بگذره...
کلی براشون از مهربونیات تعریف کردم...
...
عکساتو نشونشون دادمو...
کـــــلی از قشنگیات...از محبتات...از خوبی هات...
براشون قصه گفتم...
...
تقصیر خودشون نیست...
تو که رفتی...
خیلی کوچیک بودن...
درست یادشون نمیاد با چه عشقی کنارشون بودی...
یادشون نمیاد چقدر با عشق بزرگشون میکردی...
خیلی کوچیک بودنو حق بده اگه نتونن به یاد بیارن چقدر...
فرشته بودی...
...
تو بغلم نشستنو منتظره رسیدنت...
چشم به کیک دوختن...!!!
میخان از راه برسی و باهات کیک بخورن...
میخان از راه برسی و به جای تو...
کادوهاتو باز کنن...
کلی برا رسیدنت نقشه چیدنو فعلا...
آروم و پرانرژی تو بغلم نشستن...
...
......
همه چی رو با خودم مرور میکنم...
نباید کوچکترین اشتباهی تو جشنمون پیش بیاد...
باید همه چی...
طبق برنامه پیش بره...
باید همه چی عالی باشه...
جشن...باید جوری برگزار بشه که تا ابد تو خاطرت بمونه...
یجوری که...
هیچوقت...
هیچجا...
ندیده باشی...
...
دوتا شمع رو میز عسلی اتاق روشن کردم...
کیکت رو میزه...درست همون طعم که دوست داری...
کادوهایی رو که با بچه ها برات گرفتیم...
پنهون کردم...
میخام یدفعه بهت بدم...
یدفعه که سورپرایز شی...
یدفعه که خیلی خیلی خوشحال شی...
برات گل خریدمو میخام تا وارد خونه میشی...
بدم بهت...
برای آرامش بیشتر...
یه آهنگ آرامش بخشم گذاشتم...
تموم چراغارو روشن کردمو دوسدارم تا وارد خونه میشی...
انرژی بگیری...
غذای موردعلاقه تم سفارش دادم بیارن...
...
......
این همه تدارک دیدمو میدونم که باز...
اونقد که تو برا تولدم سنگ تموم گذاشتی...
جـــذاب نیست...
اما خب...
اینم تلاش منه...
تموم تلاش یه مرد عاشق...
...
دوسدارم اینجوری...
بیشتر به دلت بشینم...
دوسدارم یجوری عاشقت کنم...
که نتونی ازم دل بکنی...
دوسدارم یه کاری کنم که تا ابد پیشم بمونی...
یه کاری...که حتی بدونه بهونه هم بتونی بگی دوسم داری...
دوسدارم رو دلت هک بشم...
دوسدارم عاشقت کنم...
دوسدارم بشم تموم زندگیت...
دوسدارم وقتی پیشت نیستم دلتنگم بشی...
دوسدارم وقتی ازت دورم گوشه گیر بشی...
دوسدارم لحظه هات بدونه من کسل کننده باشه...
دوسدارم...
انقدر وابسته م بشی...
که هیچوقت نتونی ازم دل بکنی...
...

تیک...
      تاک...
تیک...
      تاک...
تیک...
       تاک...

...
ثانیه ها میگذرنو همونقد که هیجانم...
واسه لحظه ی رسیدنت بیشتر میشه...
امیدم واسه اومدنت کم...
...
ساعت از ده گذشته و نمیدونم...
پس کی قراره برسی...؟
خاطره که بس انتظارتو کشید...
همونجور تو بغلم آروم...
خوابش برد...
هستی هم چشماش میره و باز...
تموم تلاششو میکنه تا برا رسیدنت....
بیدار بمونه...
...
بغض گلمو فشار میده و غصه...
داره کم کم...
فضای عاشقانه قلبمو پر میکنه...
چشمامو میبندمو با خودم میگم تا ده که بشمرم...
وقتی بازش کنم روبروم نشسته و...
...
.......
...........
داره شمعشو فوت میکنه...
لبخند رو لباشه و میخاد کیکشو ببره...
...
چشمامو که باز کنم روبرومه و باید کادوهامونو...
بهش بدیم...
باید سورپرایزش کنیمو بعد...
هرسه تا میبوسیمش...
اول دخترام...
بعد خودم...
...
میکشمش تو بغلمو مثل قدیم...
نوازشش میکنم...
لبامو میذارم رو لباشو از اکسیر عشق...
به دنیام تزریق میکنم...
تولدشو تبریک میگمو...
بعد آروم زمزمه میکنم...
دوستت دارم...
اونوقت...
اونم همینجور که دستاشو دور گردنم انداخته...
با لبخند گرمش نگاهم میکنه و میگه...
خیلی دوسم داره...
آره...
اونوقت دیگه همین واسه تا ابد عاشق بودنم کافیه...
من به همین جمله ی ساده راضی م...
به همین جمله که زندگیمو زیر و رو میکنه...
..............
..........
......
بعد تا ده میشمرم...
یک...
دو...
سه...
چهار...پنج...
شش...
هفت...هشت...نه...
و...
ده...
...
یه نفس عمیق میکشم...
...
چشمامو باز میکنمو...
...
نه...
...
انگار نه انگار...
هیچ خبری نیست...
...
تو هنوز نیستی و دیگه...
هستی هم خوابش برده...
شمعا آب شدنو کیکت...
از دهن افتاد...
عطرت کمرنگو کمرنگتر میشه و کم کم...
بغضم...اشک میشه...
میشینه رو صورتم...
...
شمعای رو کیکو فوت میکنمو...
خودم به جای تو...
کادوهارو باز میکنم...
...
به توئه خیالی نشونش میدمو از چشمات میشه خوند...
که کادومونو دوست داری...
...
اشک صورت خسته مو غسل میده و ساعت...
از فراموش شدنمون خبر میده...
...
دلم آتیش میگیره...
آتیش میگیرمو میسوزم...
از اینکه از چشمای نازت افتادم...
از اینکه حتی خوشیه بچه هاتم برات مهم نیست...
از اینکه به جای من...
تو بغل کس دیگه ای هستی...
یکی دیگه میبوستت و یکی دیگه نوازشت میکنه...
یکی که دستاتو از من ربود و نذاشت...
حتی وقت رفتن...
از بچه هات خداحافظی کنی...
یکی که نتونست خوشبختیمونو ببینه...
یکی که...
...
......
...
عطرت از خونه پرید...
گلی که برات خریدم خشکیدو کیکت...
دست نخورده باقی موند...
کادو هاتو گذاشتم تو اتاقتو گلای خشکو...
گذاشتم لای آلبوم...
تا شاید سال دیگه...
تولدت که جشن بگیرم...
بیای و ببینی چه انتظاری واسه حضورت کشیدیم...
...
خداروشکر...
بچه ها خوابیدن...
وگرنه نمیدونستم چجوری بهشون بگم...
قرار نیست بیای...؟
چجوری بگم فراموشمون کردی...؟
چجوری بگم دوسمون نداری...؟
خداروشکر خوابیدن...
وگرنه از اینکه نمیدیدنت...
کلی غصه میخوردن...
...
خب آخه تو که نمیدونی وقتی نیستی...
چقدر بهونه تو میگیرن...
تو که نمیدونی...
...
.....
بچه هارو میخابونم رو تختشونو خودم...
میام که امشبو...
همینجور غریبانه...
با عکست جشن بگیرم...
کیکتو میبرم...
یه بشقابشو برمیدارمو بقیه شو میذارم تو یخچال...
واسه فردا که بچه هام...
از کیک تولد مادرشون بخورن...
...
عکستو برمیدارمو با همون یه بشقاب کیک...
سر میز میشینم...
به چشمای ناز عکس...
زل میزنمو از اینکه دیگه نمیتونم از نزدیک...
نگاهشون کنم...
حسرت میخورم...
به لبخند گرمت خیره میشمو...
نمیدونم از اینکه دیگه پیشم نیستی...
آرومی یا غمگین...؟
عکستو میبوسم...
یه قاشق کیک میخورمو یه قاشق میذارم دهن عکس...
یه قاشق من میخورمو یه قاشق هم عکس تو...
یه قاشق کیک دهن خودم میذارم و یه قاشق کیک دهن عکس...
یه قاشق خودمو...
...
.....
...
عکستو میذارم رو سینه م...
محکم بغلش میکنمو آروم نوازشش...
لبامو میذارم رو لبای عکستو چشمامو میبندم...
بلکه یذره به خیال اینکه کنارمی عادت کنم...
لبای عکستو میبوسمو صورتمو به صورت عکست میمالم...
تازه یه کم که دارم به خیال کنارت بودن عادت میکنم...
و تازه یه کم که دارم آرامش میگیرم...
یهو...
...
...
صدای زنگ میاد...
...
شاید تو باشی...
...
اشکامو پاک میکنم...
...
با سرعت میدوام دم درو...
درو که باز میکنم...
...
دوباره روز از نو...
...
...
آره...
درو باز میکنمو آقایی که روبروم وایساده میگه...
...
...
بفرمایید ... غدایی که سفارش داده بودینو آورده م...
...
...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
برای تکرار لحظه های با تو بودن...
آسمان شدم...
باور نداری...؟
از چشمهایم بپرس...
مدتهاست خورشید را به خود راه نمیدهند...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
دیشب...
هفتم آذر...
تولد عزیزترینمو همینجور غریبانه جشن گرفتم...
...
عاشقانه میگم...
از همین راه دور...
از همینجا که صدامو نمیشنوی...
از همینجا که هرگز نمیشناسی...
میگم...
گل من...
تولدت مبارک...

...
نمیدونم دوستای گل بازم میاد روزی که من این جشنو...
کنار خوده بی وفا بگیرم یا نه...؟
نمیدونم بازم روزی میاد که خوده بی وفا...
باشه و ببینه چه سنگ تمومی واسه جشنش میذارم یا نه...؟
نمیدونم...
اما...
.....
....
...

دوستتون دارم...
خیلی برام دعا کنید که با دعای شماس...
که احساس من...
رو دل گلم اثر میکنه...
ادامه مطلب با شعری که آخرین یادگار از بی وفای منه...
و شعر من...
که جوابی برای شعر بی وفاس...

توصیه میکنم حتما بخونین...
...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 8 آذر 1391برچسب:LOGAFT,logaft,HATE,hate,SUSU,LOVE,KOLBE,kolbeyemoghadas,کلبه مقدس,عشق,غم,غمگین,لگافت,جدایی,ساعت 16:9 توسط Logaft| |

قصــــــه ی ما



یکــــــــی بود...یکـــــــــی نبود...
زیر گنبـــــــــــد کبود...
غیــــــــــــر از خـــــــدا...
هیچکـــــس...
نبــــــــود...
...
یه روزی...یه روزگاری...
یه فرشته ای بود رو زمین...
که با همســرشو...دوتا دختراش...
خوشبخـــــــــت...
زندگـــــــــی میکرد...
...
فرشته و خانواده ش خیلی باهم خوب بودن...
هیچ مشکل و اختلافی بینشون نبود...
انقد مهربون و پاک بودن...
که نمیذاشتن هیچ مشکلی...
درخت تنومنده زندگیشونو تکون بده...
نمیذاشتن هیچکس گرمای خونه شونو بگیره...
محکم کنار هم بودنو دست همو...هیچوقت رها نمیکردن....
خیلیا تلاش کردن آرامشو از فرشته و خانواده ش بگیرن اما...
اونا انقد عاشقانه باهم بودن...انقدر همو باور داشتن...
نذاشتن هیشکی چراغ پرنور زندگیشونو خاموش کنه...
حتی بعضی روزا که بینشون حرفی میشد...
انقدر همو دوست داشتن...زود کوتاه میومدنو مثل گذشته...
گرم میشدن...
...
پسری که همسره فرشته بود...
عاشقونه فرشته شو میخاست...
جونشو میداد پای اینکه فرشته ش یه لحظه هم غمگین نشه...
حاضر بود بمیره اما یه لحظه لبخند از لبای فرشته ش پاک نشه...
وقتی بینشون بحث میشد...
پسره زودی گناه فرشته شو گردن میگرفت...
که فرشته مجبور نشه از پسر عذرخواهی کنه...
که مجبور نشه جلو پسر...
غرورشو بشکنه...
...
آخه میدونین چیه...؟
پسر یه آدم عادی بود...
اما دختر...یه فرشته...از جنس آسمونی که پر از ستاره س برام...
واسه همین پسر حاضر نبود همسرشو به هیچ وجه از دست بده...
از آرزوهای خودش میزد که دختر به آرزوهاش برسه...
تو اوج خستگی پر انرژی بود...که دختر به مردش تکیه کنه...
کوه غمم که میشد...میخندید که دختر نفهمه مردش غصه ها داره...
تموم وجودشو میریخت پشت لبخندش...
که فرشته ش جز رو شونه های اون رو هیچ شونه ای سر نذاره...
که جز دست اون...دست هیچکسی رو نگیره...
که جز لبای اون...بوسه شو به هیچ لبی هدیه نده...
که جز تو بغل اون...بغل هیچکس خوابش نبره...
...
خلاصه پسر زندگی میکرد...محض اینکه فرشته خوشبخت باشه...
...
درخت زندگی فرشته و پسر...
دوتا میوه داده بود...
دوتا میوه که همیشه ی خدا تازه ن...
دوتا بچه که گرمای کلبه ی مقدسه فرشته رو بیشتر کنن...
دوتا بچه که چراغ این کلبه رو روشن تر کنن...
...
زندگیه فرشته و خانواده ش بی نظیر بود...
یه زندگی که خنده هاش طولانی بودو گریه هاش لحظه ای...
یه زندگی که به هیچ وجه غصه قاطیش نمیشد...
یه زندگی که پر از عشقو آرامش بود...
یه زندگی که روشنیش...چشم خیلیارو زد...
...
زندگیشون هرروز قشنگتر میشد...
پسر و فرشته...
هردو جاافتاده تر میشدنو بهتر از پس سختیای زندگی برمیومدن...
هیچ مشکلی نبود که تاب مقاومت جلوی اونارو داشته باشه...
دستاشون تو دست هم بودو با تموم وجود میزدن به دل زندگی...
هرجا که مشکلی جلوشون سبز میشد...
شونه به شونه ی هم...از پسش برمیومدن...
...
پسر به هرچی که آرزوش بود...داشت میرسید...
به آرامش...
به عــــشق...
به زندگــــــــی...
به خوشبخـــــــتی...
و به تموم چیزای دیگه که دوست داشت...
پسر دلش میخاست فرشته رو پابنده خودش بکنه و کرد...
پسر دلش میخاست فرشته رو وابسته تر از هرروزکنه و هرروز...
فرشته وابسته تر میشد...
کم کم پسر...داشت یقین میکرد که فرشته...دیگه جدایی ناپذیره...
داشت باورش میشد که فرشته محال ازش جدا بشه...
داشت باور میکرد...خوشبخت ترین پسر روی زمینه...
داشت باور میکرد...زندگی...یعنی همین...
...
دیگه دختر دلش که میگرفت...
وقت غصه هاش...
میومد بغل پسر...پسره نوازشش میکرد و فرشته...
آروم تو بغل اون خوابش میبرد...
...
دیگه دختر که غمگین بود...
سرشو میذاشت رو شونه ی پسر...
تموم درداشو فراموش میکرد...
...
دیگه دختر که آرامش میخاست...
دست پسرو میگرفتو اینجوری...
تموم غمو نگرانیای دنیا فراموشش میشد...
...
دیگه وقت خستگی...
جز تو بغل پسر خوابش نمیبرد...
...
دیگه دختر هرشبو با پسر میخابید...
هرصبحو با پسر بیدار میشدو اینجوری...
قشنگترین روزاشونو باهم داشتن...
روزایی که واسه هرکس...
داشتنش آرزوئه...
...
روزایی که باهم واسه فرداها نقشه میریختن...
روزایی که از غمو شادی... باهم گذر میکردن...
روزایی که اگه یکیشون نبود...اون یکی دل و دماغ زندگی نداشت...
روزایی که باهم آرزوهاشونو میشمردن...
روزایی که تحمل دوریه یکی...واسه اون یکی محال بود...
روزایی که خیلی شیرین بود...
روزایی که...
...
...

اما همه چی همین نبود...
...
روزای گرم و عاشقونه میگذشتو هرروز...
زندگیه اونا قشنگتر از قبل میشد...
...
لحظه هاشون باهمو...با تموم دنیا عوض نمیکردن...
جونشونم میدادن فقط واسه کنار هم بودن...
زندگیشون گرمتر و گرمتر شد تا این که آخر... اون روز رسید...
...
...
انقدر ستاره ی پرنور زندگیشون درخشید...
که آخر قربانیه زخم چشم مــــــــردم شد...
انقدر خورشید خوشبختیشون تابید...
که چشم شوره سرنوشت...دامن دنیاشونو زد...
انقدر لحظه های قشنگشون به چشم اومد...
که چشم همه ی اونا که نتونستن این خوشی رو ببینن...
آتیش کشید به پهنای آرامششون...
...
انقدر خوشبختیشون پررنگ بود...
چشم حسود سرنوشت...طاقت سکوت نیاورد...
بلندشدو دست سردشو کشید رو کلبه ی گرم فرشته...
همین شد که حریم گرم خونه ی عشق اون دوتا...
کم کم سردتر و سردتر شد...
همین شد که آروم آروم...
لحظه های قشنگ و گرم...
مردن و کابوس تاریک جفتشون...
زنده شد...
...
یکی از راه رسید...
یکی که چشم دیدن این خوشی رو نداشت...
یکی که خواست با دروغ...
دستای گرم فرشته رو از دستای پسر بکشه...
یکی رسید که خواست کلبه ی گرم عشقشونو ویرون کنه...
یکی رسید که خواست عشقو تو قلب فرشته بکشه و اینجوری...
گرمای عشق اونارو تو دلشون سرد کنه...
یکی که دلش خاست صدای این عشقو تو سینه شون خاموش کنه...
یکی که با دروغ...
خاست آرامشو از فرشته و پسر بدزده...
یکی که بالاخره خودشو تو دل فرشته جا کردو کم کم...
پسرو از دل فرشته بیرون کرد...
...
این شد که فرشته...
بدون اینکه مقاومتی کنه...
گول حرفای اون بی خدارو خورد...
گول حرفای اون شیطانه پستو خورد و دیگه...
پسر از چشمای نازش افتاد...
این شد که پسر هرچی هم به پای فرشته افتاد...
دیگه فرشته حرفاشو باور نکرد...
این شد که پسر؛ فرشته رو التماس کرد اما فرشته...
دیگه دلش این عشقو نخاست...
و این شد که فرشته...همسرو بچه های پاکشو...
به باد فراموشی سپرد...
...
فرشته بدون هیچ مقاومتی...
تسلیم باور این دروغ شدو بدون اینکه خودش دلیلشو بدونه...
همسر و بچه هاشو رها کردو رفت که گذر زمان...
آروم آروم کلبه ی مقدس عشقشونو رو سر همسر و بچه هاش..
آوار کنه...
رفتو دلش نسوخت به حال خانواده ش...
که وقتی میرفت...
با اشک...
آب...پشت پاش ریختن...
...
فرشته رفت اما...
هیچکس نفهمید دلیل رفتنش چی بود...؟
رفت اما هیچکس نفهمید چرا...؟
رفت اما هنوز دلیل رفتنش...واسه پسر سئواله...
رفت...بی اینکه خودش بدونه چرا...؟
رفت...بی اینکه خودش بدونه کجا...؟
فرشته رفت از خونه ای که عشق...دیواراش بود...
آرامش سقفش بودو امید زمینش...
خوشبختی چراغش بودو زندگی پلاکش...
رفت از خونه ای که یروز...
هرچهارنفر توش قشنگ ترین روزاشونو داشتن...
فرشته رفتو...دیگه نه فرشته...نه پسر...
هیچکدوم...
رنگ خوشبختی ندیدن...
...
از پسر واسه فرشته یه کابوس موندو از فرشته واسه اون...
کلی خاطراته ریز و درشت...
فرشته رفتو زندگیشو دور از خیال خانواده ی تنهاش...
از نـــــو شروع کرد...
اما پسر موند کنار بچه هاشو هیچوقت خیال فرشته رو...
از سرش بیرون نکرد...
فرشته به خودش فرصت زندگی دوباره دادو پسر...
وفادار به حریم گرم خانواده ش موند...
فرشته رفتو خیال پسرو واسه همیشه از سرش بیرون کرد اما پسر...
فقط با خیال فرشته تونست زنده بمونه...
فرشته رفتو هرکار تونست کرد...که پسر از یادش بره اما پسر...
بچه هاشو با همین خیال واهیه که بزرگ میکنه...
فرشته رفتو پسر موند...
با نگرانیه اینکه فرشته ش این روزا کجاس...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با خیال اینکه فرشته ش الان تو بغل کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با ترس اینکه دست فرشته ش تو دست کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با اضطراب اینکه سر فرشته ش الان رو شونه ی کیه...؟
و فرشته رفتو پسر موند...
با وحشت اینکه کسی جاشو کنار فرشته بگیره...
...
فرشته رفت اما پسر موند...
فرشته رفت که برنگرده اما پسر موند که منتظر شه...
فرشته رفت که هیچوقت یاد پسر نیفته اما پسر موند...
که تا روز برگشتن فرشته....با عشق...زندگی کنه...
فرشته رفت...که برنگــــــــــرده...
اما یه حســــــــی...خاست پسر بمونه...تا فرشته...بـــــــرگـــرده...
فرشته رفت...گفت برنمیگرده اما پسر موند...
تا وقتی که فرشته برگـــــرده...
...
همه گفتن فرشته محال دوباره سراغی از پسر بگیره اما...
پسر یقین داشت فرشته طاقت دوریه اونو بچه هاشو نداره...
همه گفتن انتظار...تلف کردنه عمره اما پسر موند...
چون یقین داشت فرشته... واقعا فرشته س...
همه گفتن فراموش کن کسی رو که فراموشت کرد اما پسر موند...
چون میدونست از ذهن فرشته...هیچوقت فراموش نمیشه...
خلاصه همه گفتن ازش بگذر و پسر موند...
چون مطمئن بود فرشته جای دوری نیست...
بـــــرمیگرده...
...
....
........

آره دخترای من...
همه گفتن فراموش کنم کسی رو که مارو به حال خودمون گذاشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مون دلش خیلی برامون تنگ شده...
...
همه گفتن بگذرم از اونکه از منو شما گذشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم بالاخره فرشته مون هوای مارو میکنه...
...
همه گفتن بیخیال اون که دلش به حال تنهاییتون نسوخت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مونـــم الان تنهاس...
جز ما که کسی رو نداره...
اگه بخاد برگرده...
من نباشم سرشو رو شونه ی کی بذاره...؟
دستاشو به دست کی بسپره...؟
اشکاشو از صورت ماهش کی پاک کنه...؟
کی نوازشش کنه... بخابه...؟
تو بغل کی آرامش بگیره...؟
کی غیر من لباشو ببوسه...؟
کی ...؟
...
خلاصه من موندم...
منتظر فرشته مون...
که بیاد و دوباره کلبه مونو باهم بسازیم...
که بیاد و دوباره منو دختراشو آروم کنه...
من موندم...
شمارو با خاطراته همون فرشته بزرگ کنم...
که یروز...
حتی اگه منو نمیخاد...
شما بتونین برین دوباره پیشش...
که از تنهایی درش بیارین...
که مواظب قلب پاکش باشین...
...
من موندم...
با یه دنیا خیال...
که تموم دار و ندار من از زندگیه...
دار و ندارمن از زندگی ای که زندگیمو ازم گرفت...
...
همه خواستن فراموشش کنمو من فراموش نکردم...
کسی رو که قشنگترین روزامو باهاش داشتم...
همه خواستن از یاد ببرمشو من از یاد نبردم...
اونی رو که باهاش آرامشو احساس کردم...
همه خواستن بی خیالش شمو من بی خیال نشدم...
کسی رو که به من مرد بودن یاد داد...
...
فرشته مون رفت...
چون گوش به حرف مردم داد...
فرشته مون رفت...
چون دروغای اونارو باور کرد...
فرشته مون رفت...
بی اینکه خودش بخاد...
اما من موندم...
...
موندمو محکم جلو حرفای مردم وایسادم...
وایسادم چون دیدم مردم چجوری زندگیمونو چشم زدن...
وایسادم چون فهمیدم حسادت مردم زندگیمونو چه کرد...
وایسادم چون میدونم یروز دوباره...
فرشته مون برمیگــــــرده...
برمیگرده و دوباره زندگی رو باهم میسازیم...
چون میدونم فرشته پشیمون میشه...
وایسادم چون هنوز ردپاهاش...زیر بارون...گم نشده...
وایسادم...چون من هنوز فرشته مو میخام...
چون هنوز فرشته حق ماس...
چون هنوز من مرد فرشته مم...
چون هنوز اون...مادر پاک شماس...
وایسادم چون میدونم دوباره برمیگرده...
میدونم میادو وایسادم که دوباره تو بغل خودم آروم بشه...
وایسادم چون میدونم...
برمیــــــگرده...
...
آره دخترای من...
مادرتون انقدر پاکه...
که زیاد طول نمیکشه...برمیگــــــرده...
رفت...اما انقدر فرشته س...
که طاقت دوریمونو نداره...برمیگـــــــرده...
رفت...حالمونو ندید...
اما دور نیست...روزی که پشیمون میشه...
برمیگــــــــــــرده...
مطمئنم...برمیــــــــــــگرده...
...
پس بیاین فرشته های من...
بیاین آخر قصه مونو...
اینجوری تموم کنیــــــــــــــم...
.............
..........
........
......
....

فرشته رفتو گول حرفای یه بی خدارو خورد...
فرشته بدون اینکه خودش بخاد رفتو پسر تنها موند...
اما پسر جا نزد...
فرشته رفتو پسر باز محکم کنار دختراش موند...
از جون و دل گذاشتو با دخترای کوچیکش آروم زندگی میکردن...
به امید روزی که فرشته شون برگرده...
به امید روزی که فرشته واس همیشه برگرده کنارشون...
...
روزای سرد و سست و سختشون میگذشت...
لحظه های تلخ و تار و تیره شون میگذشت...
ثانیه های خسته و خشک و خالی شون میگذشت...
روزاشون یکی پس از دیگری میگذشت...
تا اینکه وسط یه روز سرد و برفی زمستون...
وقتی هرسه تاشون به تنهایی عادت کرده بودن...
یکی در کلبه شونو زد...
یکی که تا رسید...عطرش تموم خونه رو پر کرد...
یکی که پشته قدماش...زمستون، بهار میشد...
پسر که حسابی این عطر براش آشنا بود...
برق عشق تو چشماش درخشید...
نفسه تازه گرفتو...
دویید سمت در...
درو باز کردو...
آره...
فرشته ش... بـــود...
..
فرشته ش...برگشته بودو دوباره...
گرمای قشنگی کلبه رو پر کرد...
پسر فرشته شو به آغوش کشیدو فرشته که از پشیمونی...
خــــــیس اشک بود...
محکم پسرو بغل کرد...
دوباره خنده رو لب دخترای ماهشون برگشتو...
انگار خوشبختی دوباره سایه شو رو کلبه ی عشقشون پهن کرد...
دختر برگشته بود که برای همیشه...کنار خانواده ش بمونه...
برگشت...چون فهمید هیچکس اندازه خانواده ش بهش نیاز نداره...
برگشت...چون فهمید هرجا بره یه جای خالی تو قلب کلبه داره...
برگشت...چون فهمید هیچکس انقدر بی حدو مرز عاشقش نیست...
...
دختر برگشت...چون فهمید یه خانواده داره...که واسه داشتنش جونشونم میدن...
...
فرشته برگشتو اینبار...
هرچهارتاشون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن...
اینبار فرشته ی پاکشون...تو یه روز زمستونی...
تو اوج نیازشون برگشتو تا آخر عمر خوشبختی به زندگیشون برگشت...
...

آره...
آخر قصه این شدو...
قصه ی ما به سر رسید...کلاغه به خونه ش نرسید...
...
......
...........
......
...
خب دیگه دخترای من...
قصـــــه همـــــــین بـــود...
چیزی به زمستــــــــون نمونده...
بهتره ماام منتظر بمونیم...بلکه فرشته مون...
تو یه روز زمستونی...تو اوج نیازمون...
بیادو واسه همیشه کنارمون بمونه...
...
آخه من از الان دارم عطرشو حس میکنم...
آره...
انگار تو راهه...
انگار چیزی به اون روز نمونده...
انگار همین دور و براس...
آره...
انگار نـــــــزدیکه...
...
......
..........
..................
...........................
..................................

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...
فقط خدا ازت میخام...دست توی دستاش بذارم
جز آرزوی دیدنش...هیچ آرزویی ندارم...

بازم میگم دوستت دارم...کاش عشقمون جون بگیره
برگرد بیا به کلبه مون...تا سر و سامون بگیره...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلو خونه ای که یه زمان خونه ی من بود...
منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلوی قلبی که یه زمان، قبله ی من بود و حالا فقط...
از اون همه عشق و محبت...
منمو چشمای خیسی که قطره قطره...
میچکه رو تابلوی کنار قلبم... که روش نوشته...
ورود ممـــنوع...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرسی دوستای گلم که تا آخر مطلب همراهم بودین...
امیدوارم از پست راضی بوده باشین...
اگرچه راضی یا ناراضی این قصه حقیقت شبای تاریکه منو فرشته هامه...
...
گه گداری دلنوشته هایی مینویسم...
فقط برای خودم...
حرفای خودم...به خدای خودم...
و به بی وفای خودم...
این دلنوشته ها عاری از ادبیاته احساسیه وبه...
و یجورایی خیلی محاوره است...
...
ابتدا قصد نداشتم از این دلنوشته ها تو وب استفاده کنم...
اما به مرورزمان نظرم عوض شد...
...
فقط یه پیچیدگیه خاصی تو این راه می مونه...
اونم فقط محض اینکه دوستایی که میخان دلنوشته رو بخونن...
بیشتر درباره من و سرگذشتم اطلاعات بدست بیارن...
...
چون رضایت قلبی کاملی به این کار نداشتم...
تصمیم گرفتم این سبک دلنوشته های خاص رو...
رمزدار آپ کنم...
تا فقط دوستانی که انگیزه کامل از خوندن وب دارن...
دنبال رمز بگردن و به پست دلنوشته برسن...
نه هرکس...
...
رمز پست جای دوری نیست...
هربار یکی از لغاته مرتبط به زندگیه منو بی وفاس...که میتونه هر کلمه ای باشه...
...

ایندفعه رمز پست رو خیلی آسون... با موضوع -اسم یکی از وبلاگای بی وفای من- انتخاب کردم...
...
صددرصد کسانی که اطلاعات کافی درباره من و بی وفای من دارن...
این اسم رو خوب میشناسن...
...
فقط دوستای گل برای اسک موردنظرتون از فاصله استفاده نکنید...یعنی مثلا Kolbeye  moghadas  رو  به این شکل بنویسید: Kolbeyemoghadas
...
...
لحظات خوب و مملو از آرامش براتون آرزو میکنم...
به امید آرامش تموم دلای شکسته...
و به امید همون روز زمستونی...که قراره بی وفاهای تموم دل شکسته ها به کلبه برگردن...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضرب های لحظه هام...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
دوست گلم...این مطلب رمز نیاز داره...پیداش کن

ادامه مطلب
نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:logaft,LOGAFT,HATE,hate,susu,LOVE,kolbeyemoghadas,غمگین,عشق,عاشقانه,لگافت,کلبه ی مقدس,,ساعت 11:34 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com