کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

قصــــــه ی ما



یکــــــــی بود...یکـــــــــی نبود...
زیر گنبـــــــــــد کبود...
غیــــــــــــر از خـــــــدا...
هیچکـــــس...
نبــــــــود...
...
یه روزی...یه روزگاری...
یه فرشته ای بود رو زمین...
که با همســرشو...دوتا دختراش...
خوشبخـــــــــت...
زندگـــــــــی میکرد...
...
فرشته و خانواده ش خیلی باهم خوب بودن...
هیچ مشکل و اختلافی بینشون نبود...
انقد مهربون و پاک بودن...
که نمیذاشتن هیچ مشکلی...
درخت تنومنده زندگیشونو تکون بده...
نمیذاشتن هیچکس گرمای خونه شونو بگیره...
محکم کنار هم بودنو دست همو...هیچوقت رها نمیکردن....
خیلیا تلاش کردن آرامشو از فرشته و خانواده ش بگیرن اما...
اونا انقد عاشقانه باهم بودن...انقدر همو باور داشتن...
نذاشتن هیشکی چراغ پرنور زندگیشونو خاموش کنه...
حتی بعضی روزا که بینشون حرفی میشد...
انقدر همو دوست داشتن...زود کوتاه میومدنو مثل گذشته...
گرم میشدن...
...
پسری که همسره فرشته بود...
عاشقونه فرشته شو میخاست...
جونشو میداد پای اینکه فرشته ش یه لحظه هم غمگین نشه...
حاضر بود بمیره اما یه لحظه لبخند از لبای فرشته ش پاک نشه...
وقتی بینشون بحث میشد...
پسره زودی گناه فرشته شو گردن میگرفت...
که فرشته مجبور نشه از پسر عذرخواهی کنه...
که مجبور نشه جلو پسر...
غرورشو بشکنه...
...
آخه میدونین چیه...؟
پسر یه آدم عادی بود...
اما دختر...یه فرشته...از جنس آسمونی که پر از ستاره س برام...
واسه همین پسر حاضر نبود همسرشو به هیچ وجه از دست بده...
از آرزوهای خودش میزد که دختر به آرزوهاش برسه...
تو اوج خستگی پر انرژی بود...که دختر به مردش تکیه کنه...
کوه غمم که میشد...میخندید که دختر نفهمه مردش غصه ها داره...
تموم وجودشو میریخت پشت لبخندش...
که فرشته ش جز رو شونه های اون رو هیچ شونه ای سر نذاره...
که جز دست اون...دست هیچکسی رو نگیره...
که جز لبای اون...بوسه شو به هیچ لبی هدیه نده...
که جز تو بغل اون...بغل هیچکس خوابش نبره...
...
خلاصه پسر زندگی میکرد...محض اینکه فرشته خوشبخت باشه...
...
درخت زندگی فرشته و پسر...
دوتا میوه داده بود...
دوتا میوه که همیشه ی خدا تازه ن...
دوتا بچه که گرمای کلبه ی مقدسه فرشته رو بیشتر کنن...
دوتا بچه که چراغ این کلبه رو روشن تر کنن...
...
زندگیه فرشته و خانواده ش بی نظیر بود...
یه زندگی که خنده هاش طولانی بودو گریه هاش لحظه ای...
یه زندگی که به هیچ وجه غصه قاطیش نمیشد...
یه زندگی که پر از عشقو آرامش بود...
یه زندگی که روشنیش...چشم خیلیارو زد...
...
زندگیشون هرروز قشنگتر میشد...
پسر و فرشته...
هردو جاافتاده تر میشدنو بهتر از پس سختیای زندگی برمیومدن...
هیچ مشکلی نبود که تاب مقاومت جلوی اونارو داشته باشه...
دستاشون تو دست هم بودو با تموم وجود میزدن به دل زندگی...
هرجا که مشکلی جلوشون سبز میشد...
شونه به شونه ی هم...از پسش برمیومدن...
...
پسر به هرچی که آرزوش بود...داشت میرسید...
به آرامش...
به عــــشق...
به زندگــــــــی...
به خوشبخـــــــتی...
و به تموم چیزای دیگه که دوست داشت...
پسر دلش میخاست فرشته رو پابنده خودش بکنه و کرد...
پسر دلش میخاست فرشته رو وابسته تر از هرروزکنه و هرروز...
فرشته وابسته تر میشد...
کم کم پسر...داشت یقین میکرد که فرشته...دیگه جدایی ناپذیره...
داشت باورش میشد که فرشته محال ازش جدا بشه...
داشت باور میکرد...خوشبخت ترین پسر روی زمینه...
داشت باور میکرد...زندگی...یعنی همین...
...
دیگه دختر دلش که میگرفت...
وقت غصه هاش...
میومد بغل پسر...پسره نوازشش میکرد و فرشته...
آروم تو بغل اون خوابش میبرد...
...
دیگه دختر که غمگین بود...
سرشو میذاشت رو شونه ی پسر...
تموم درداشو فراموش میکرد...
...
دیگه دختر که آرامش میخاست...
دست پسرو میگرفتو اینجوری...
تموم غمو نگرانیای دنیا فراموشش میشد...
...
دیگه وقت خستگی...
جز تو بغل پسر خوابش نمیبرد...
...
دیگه دختر هرشبو با پسر میخابید...
هرصبحو با پسر بیدار میشدو اینجوری...
قشنگترین روزاشونو باهم داشتن...
روزایی که واسه هرکس...
داشتنش آرزوئه...
...
روزایی که باهم واسه فرداها نقشه میریختن...
روزایی که از غمو شادی... باهم گذر میکردن...
روزایی که اگه یکیشون نبود...اون یکی دل و دماغ زندگی نداشت...
روزایی که باهم آرزوهاشونو میشمردن...
روزایی که تحمل دوریه یکی...واسه اون یکی محال بود...
روزایی که خیلی شیرین بود...
روزایی که...
...
...

اما همه چی همین نبود...
...
روزای گرم و عاشقونه میگذشتو هرروز...
زندگیه اونا قشنگتر از قبل میشد...
...
لحظه هاشون باهمو...با تموم دنیا عوض نمیکردن...
جونشونم میدادن فقط واسه کنار هم بودن...
زندگیشون گرمتر و گرمتر شد تا این که آخر... اون روز رسید...
...
...
انقدر ستاره ی پرنور زندگیشون درخشید...
که آخر قربانیه زخم چشم مــــــــردم شد...
انقدر خورشید خوشبختیشون تابید...
که چشم شوره سرنوشت...دامن دنیاشونو زد...
انقدر لحظه های قشنگشون به چشم اومد...
که چشم همه ی اونا که نتونستن این خوشی رو ببینن...
آتیش کشید به پهنای آرامششون...
...
انقدر خوشبختیشون پررنگ بود...
چشم حسود سرنوشت...طاقت سکوت نیاورد...
بلندشدو دست سردشو کشید رو کلبه ی گرم فرشته...
همین شد که حریم گرم خونه ی عشق اون دوتا...
کم کم سردتر و سردتر شد...
همین شد که آروم آروم...
لحظه های قشنگ و گرم...
مردن و کابوس تاریک جفتشون...
زنده شد...
...
یکی از راه رسید...
یکی که چشم دیدن این خوشی رو نداشت...
یکی که خواست با دروغ...
دستای گرم فرشته رو از دستای پسر بکشه...
یکی رسید که خواست کلبه ی گرم عشقشونو ویرون کنه...
یکی رسید که خواست عشقو تو قلب فرشته بکشه و اینجوری...
گرمای عشق اونارو تو دلشون سرد کنه...
یکی که دلش خاست صدای این عشقو تو سینه شون خاموش کنه...
یکی که با دروغ...
خاست آرامشو از فرشته و پسر بدزده...
یکی که بالاخره خودشو تو دل فرشته جا کردو کم کم...
پسرو از دل فرشته بیرون کرد...
...
این شد که فرشته...
بدون اینکه مقاومتی کنه...
گول حرفای اون بی خدارو خورد...
گول حرفای اون شیطانه پستو خورد و دیگه...
پسر از چشمای نازش افتاد...
این شد که پسر هرچی هم به پای فرشته افتاد...
دیگه فرشته حرفاشو باور نکرد...
این شد که پسر؛ فرشته رو التماس کرد اما فرشته...
دیگه دلش این عشقو نخاست...
و این شد که فرشته...همسرو بچه های پاکشو...
به باد فراموشی سپرد...
...
فرشته بدون هیچ مقاومتی...
تسلیم باور این دروغ شدو بدون اینکه خودش دلیلشو بدونه...
همسر و بچه هاشو رها کردو رفت که گذر زمان...
آروم آروم کلبه ی مقدس عشقشونو رو سر همسر و بچه هاش..
آوار کنه...
رفتو دلش نسوخت به حال خانواده ش...
که وقتی میرفت...
با اشک...
آب...پشت پاش ریختن...
...
فرشته رفت اما...
هیچکس نفهمید دلیل رفتنش چی بود...؟
رفت اما هیچکس نفهمید چرا...؟
رفت اما هنوز دلیل رفتنش...واسه پسر سئواله...
رفت...بی اینکه خودش بدونه چرا...؟
رفت...بی اینکه خودش بدونه کجا...؟
فرشته رفت از خونه ای که عشق...دیواراش بود...
آرامش سقفش بودو امید زمینش...
خوشبختی چراغش بودو زندگی پلاکش...
رفت از خونه ای که یروز...
هرچهارنفر توش قشنگ ترین روزاشونو داشتن...
فرشته رفتو...دیگه نه فرشته...نه پسر...
هیچکدوم...
رنگ خوشبختی ندیدن...
...
از پسر واسه فرشته یه کابوس موندو از فرشته واسه اون...
کلی خاطراته ریز و درشت...
فرشته رفتو زندگیشو دور از خیال خانواده ی تنهاش...
از نـــــو شروع کرد...
اما پسر موند کنار بچه هاشو هیچوقت خیال فرشته رو...
از سرش بیرون نکرد...
فرشته به خودش فرصت زندگی دوباره دادو پسر...
وفادار به حریم گرم خانواده ش موند...
فرشته رفتو خیال پسرو واسه همیشه از سرش بیرون کرد اما پسر...
فقط با خیال فرشته تونست زنده بمونه...
فرشته رفتو هرکار تونست کرد...که پسر از یادش بره اما پسر...
بچه هاشو با همین خیال واهیه که بزرگ میکنه...
فرشته رفتو پسر موند...
با نگرانیه اینکه فرشته ش این روزا کجاس...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با خیال اینکه فرشته ش الان تو بغل کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با ترس اینکه دست فرشته ش تو دست کیه...؟
فرشته رفتو پسر موند...
با اضطراب اینکه سر فرشته ش الان رو شونه ی کیه...؟
و فرشته رفتو پسر موند...
با وحشت اینکه کسی جاشو کنار فرشته بگیره...
...
فرشته رفت اما پسر موند...
فرشته رفت که برنگرده اما پسر موند که منتظر شه...
فرشته رفت که هیچوقت یاد پسر نیفته اما پسر موند...
که تا روز برگشتن فرشته....با عشق...زندگی کنه...
فرشته رفت...که برنگــــــــــرده...
اما یه حســــــــی...خاست پسر بمونه...تا فرشته...بـــــــرگـــرده...
فرشته رفت...گفت برنمیگرده اما پسر موند...
تا وقتی که فرشته برگـــــرده...
...
همه گفتن فرشته محال دوباره سراغی از پسر بگیره اما...
پسر یقین داشت فرشته طاقت دوریه اونو بچه هاشو نداره...
همه گفتن انتظار...تلف کردنه عمره اما پسر موند...
چون یقین داشت فرشته... واقعا فرشته س...
همه گفتن فراموش کن کسی رو که فراموشت کرد اما پسر موند...
چون میدونست از ذهن فرشته...هیچوقت فراموش نمیشه...
خلاصه همه گفتن ازش بگذر و پسر موند...
چون مطمئن بود فرشته جای دوری نیست...
بـــــرمیگرده...
...
....
........

آره دخترای من...
همه گفتن فراموش کنم کسی رو که مارو به حال خودمون گذاشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مون دلش خیلی برامون تنگ شده...
...
همه گفتن بگذرم از اونکه از منو شما گذشت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم بالاخره فرشته مون هوای مارو میکنه...
...
همه گفتن بیخیال اون که دلش به حال تنهاییتون نسوخت...
اما...
من موندم...
چون مطمئنم فرشته مونـــم الان تنهاس...
جز ما که کسی رو نداره...
اگه بخاد برگرده...
من نباشم سرشو رو شونه ی کی بذاره...؟
دستاشو به دست کی بسپره...؟
اشکاشو از صورت ماهش کی پاک کنه...؟
کی نوازشش کنه... بخابه...؟
تو بغل کی آرامش بگیره...؟
کی غیر من لباشو ببوسه...؟
کی ...؟
...
خلاصه من موندم...
منتظر فرشته مون...
که بیاد و دوباره کلبه مونو باهم بسازیم...
که بیاد و دوباره منو دختراشو آروم کنه...
من موندم...
شمارو با خاطراته همون فرشته بزرگ کنم...
که یروز...
حتی اگه منو نمیخاد...
شما بتونین برین دوباره پیشش...
که از تنهایی درش بیارین...
که مواظب قلب پاکش باشین...
...
من موندم...
با یه دنیا خیال...
که تموم دار و ندار من از زندگیه...
دار و ندارمن از زندگی ای که زندگیمو ازم گرفت...
...
همه خواستن فراموشش کنمو من فراموش نکردم...
کسی رو که قشنگترین روزامو باهاش داشتم...
همه خواستن از یاد ببرمشو من از یاد نبردم...
اونی رو که باهاش آرامشو احساس کردم...
همه خواستن بی خیالش شمو من بی خیال نشدم...
کسی رو که به من مرد بودن یاد داد...
...
فرشته مون رفت...
چون گوش به حرف مردم داد...
فرشته مون رفت...
چون دروغای اونارو باور کرد...
فرشته مون رفت...
بی اینکه خودش بخاد...
اما من موندم...
...
موندمو محکم جلو حرفای مردم وایسادم...
وایسادم چون دیدم مردم چجوری زندگیمونو چشم زدن...
وایسادم چون فهمیدم حسادت مردم زندگیمونو چه کرد...
وایسادم چون میدونم یروز دوباره...
فرشته مون برمیگــــــرده...
برمیگرده و دوباره زندگی رو باهم میسازیم...
چون میدونم فرشته پشیمون میشه...
وایسادم چون هنوز ردپاهاش...زیر بارون...گم نشده...
وایسادم...چون من هنوز فرشته مو میخام...
چون هنوز فرشته حق ماس...
چون هنوز من مرد فرشته مم...
چون هنوز اون...مادر پاک شماس...
وایسادم چون میدونم دوباره برمیگرده...
میدونم میادو وایسادم که دوباره تو بغل خودم آروم بشه...
وایسادم چون میدونم...
برمیــــــگرده...
...
آره دخترای من...
مادرتون انقدر پاکه...
که زیاد طول نمیکشه...برمیگــــــرده...
رفت...اما انقدر فرشته س...
که طاقت دوریمونو نداره...برمیگـــــــرده...
رفت...حالمونو ندید...
اما دور نیست...روزی که پشیمون میشه...
برمیگــــــــــــرده...
مطمئنم...برمیــــــــــــگرده...
...
پس بیاین فرشته های من...
بیاین آخر قصه مونو...
اینجوری تموم کنیــــــــــــــم...
.............
..........
........
......
....

فرشته رفتو گول حرفای یه بی خدارو خورد...
فرشته بدون اینکه خودش بخاد رفتو پسر تنها موند...
اما پسر جا نزد...
فرشته رفتو پسر باز محکم کنار دختراش موند...
از جون و دل گذاشتو با دخترای کوچیکش آروم زندگی میکردن...
به امید روزی که فرشته شون برگرده...
به امید روزی که فرشته واس همیشه برگرده کنارشون...
...
روزای سرد و سست و سختشون میگذشت...
لحظه های تلخ و تار و تیره شون میگذشت...
ثانیه های خسته و خشک و خالی شون میگذشت...
روزاشون یکی پس از دیگری میگذشت...
تا اینکه وسط یه روز سرد و برفی زمستون...
وقتی هرسه تاشون به تنهایی عادت کرده بودن...
یکی در کلبه شونو زد...
یکی که تا رسید...عطرش تموم خونه رو پر کرد...
یکی که پشته قدماش...زمستون، بهار میشد...
پسر که حسابی این عطر براش آشنا بود...
برق عشق تو چشماش درخشید...
نفسه تازه گرفتو...
دویید سمت در...
درو باز کردو...
آره...
فرشته ش... بـــود...
..
فرشته ش...برگشته بودو دوباره...
گرمای قشنگی کلبه رو پر کرد...
پسر فرشته شو به آغوش کشیدو فرشته که از پشیمونی...
خــــــیس اشک بود...
محکم پسرو بغل کرد...
دوباره خنده رو لب دخترای ماهشون برگشتو...
انگار خوشبختی دوباره سایه شو رو کلبه ی عشقشون پهن کرد...
دختر برگشته بود که برای همیشه...کنار خانواده ش بمونه...
برگشت...چون فهمید هیچکس اندازه خانواده ش بهش نیاز نداره...
برگشت...چون فهمید هرجا بره یه جای خالی تو قلب کلبه داره...
برگشت...چون فهمید هیچکس انقدر بی حدو مرز عاشقش نیست...
...
دختر برگشت...چون فهمید یه خانواده داره...که واسه داشتنش جونشونم میدن...
...
فرشته برگشتو اینبار...
هرچهارتاشون تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردن...
اینبار فرشته ی پاکشون...تو یه روز زمستونی...
تو اوج نیازشون برگشتو تا آخر عمر خوشبختی به زندگیشون برگشت...
...

آره...
آخر قصه این شدو...
قصه ی ما به سر رسید...کلاغه به خونه ش نرسید...
...
......
...........
......
...
خب دیگه دخترای من...
قصـــــه همـــــــین بـــود...
چیزی به زمستــــــــون نمونده...
بهتره ماام منتظر بمونیم...بلکه فرشته مون...
تو یه روز زمستونی...تو اوج نیازمون...
بیادو واسه همیشه کنارمون بمونه...
...
آخه من از الان دارم عطرشو حس میکنم...
آره...
انگار تو راهه...
انگار چیزی به اون روز نمونده...
انگار همین دور و براس...
آره...
انگار نـــــــزدیکه...
...
......
..........
..................
...........................
..................................

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

...
فقط خدا ازت میخام...دست توی دستاش بذارم
جز آرزوی دیدنش...هیچ آرزویی ندارم...

بازم میگم دوستت دارم...کاش عشقمون جون بگیره
برگرد بیا به کلبه مون...تا سر و سامون بگیره...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلو خونه ای که یه زمان خونه ی من بود...
منمو یه تابلوی ورود ممنوع...
جلوی قلبی که یه زمان، قبله ی من بود و حالا فقط...
از اون همه عشق و محبت...
منمو چشمای خیسی که قطره قطره...
میچکه رو تابلوی کنار قلبم... که روش نوشته...
ورود ممـــنوع...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرسی دوستای گلم که تا آخر مطلب همراهم بودین...
امیدوارم از پست راضی بوده باشین...
اگرچه راضی یا ناراضی این قصه حقیقت شبای تاریکه منو فرشته هامه...
...
گه گداری دلنوشته هایی مینویسم...
فقط برای خودم...
حرفای خودم...به خدای خودم...
و به بی وفای خودم...
این دلنوشته ها عاری از ادبیاته احساسیه وبه...
و یجورایی خیلی محاوره است...
...
ابتدا قصد نداشتم از این دلنوشته ها تو وب استفاده کنم...
اما به مرورزمان نظرم عوض شد...
...
فقط یه پیچیدگیه خاصی تو این راه می مونه...
اونم فقط محض اینکه دوستایی که میخان دلنوشته رو بخونن...
بیشتر درباره من و سرگذشتم اطلاعات بدست بیارن...
...
چون رضایت قلبی کاملی به این کار نداشتم...
تصمیم گرفتم این سبک دلنوشته های خاص رو...
رمزدار آپ کنم...
تا فقط دوستانی که انگیزه کامل از خوندن وب دارن...
دنبال رمز بگردن و به پست دلنوشته برسن...
نه هرکس...
...
رمز پست جای دوری نیست...
هربار یکی از لغاته مرتبط به زندگیه منو بی وفاس...که میتونه هر کلمه ای باشه...
...

ایندفعه رمز پست رو خیلی آسون... با موضوع -اسم یکی از وبلاگای بی وفای من- انتخاب کردم...
...
صددرصد کسانی که اطلاعات کافی درباره من و بی وفای من دارن...
این اسم رو خوب میشناسن...
...
فقط دوستای گل برای اسک موردنظرتون از فاصله استفاده نکنید...یعنی مثلا Kolbeye  moghadas  رو  به این شکل بنویسید: Kolbeyemoghadas
...
...
لحظات خوب و مملو از آرامش براتون آرزو میکنم...
به امید آرامش تموم دلای شکسته...
و به امید همون روز زمستونی...که قراره بی وفاهای تموم دل شکسته ها به کلبه برگردن...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضرب های لحظه هام...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
دوست گلم...این مطلب رمز نیاز داره...پیداش کن

نظرات شما عزیزان:

غریبه دیروز،آشنای امروز،از یاد رفته فرداهایت
ساعت14:01---29 آبان 1391
سلام خوبی؟
غافل گیر شدم از نظرت!

خوبی؟
ما که ادامه دادیم.
همه چی هم خوب پیش میره!

وقت نکردم پست هاتو بخونم.ایشالله سر وقت میام
فقط توروخدا این صفحه تو عوض کن
خوندن متن سخته!


سلی
ساعت9:50---28 آبان 1391
سلام داداش خودم...
خیلی عالیییییییییییی بود...
مطمنم یه روزی برمیگرده....بلاخره میفهمه ک اشتباه کرده پشیمون برمیگرده....
مثه همیشه حرف نداشت....


مینا
ساعت14:59---26 آبان 1391
سلام داداشی گلم
خوفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی خیلی قشنگ بود داداشی
قلبم یهو اومد تو حلقم فکر کردم واقا پرو پرو برگشته!!!!!!!!!!!!!!
اوا خاک بسرم غر زدن ممنوعه!!!!!!!!!
قربون برادر زاده های گلم
ولی خدایی مثل همیشه خیلی خیلی قشنگ بود.
ولی من با نیوشای بی وفا موافقم قرار بود برا شخص خواسی نباشه.......
ها ها خوب راست میگه دیگه....
بهتره من فرار کنم............
موفق باشی داداشی گلم..........
; ))


مینا
ساعت14:55---26 آبان 1391
آسمان وقف نگاهت گل من...
مانده ام چشم به راهت گل من..
هرکجا هستی و باشی گویم که خدا پشت و پناهت گل من


نیوشا
ساعت12:02---26 آبان 1391
سلام داداشم

خوبی؟

طبق معمول پستت حرف نداشت

خیلی دوس داشتم ادامه مطلبتم بخونم ولی هرکار کردم باز نشد

بازم میگردم تا اسم وبلاگای دیگه شو پیدا کنم

فقط داداشی تو گفته بودی این وب به شخص مشخصی منظور نداره

اما غیر از اینه که هستی و خاطره ت فقط از یه شخص مشخصن؟

پس نگو این وبو واسه دلت ننوشتی

این وب به شخص معینی اشاره داره که هم من میشناسم هم تو هم اونا که تورو بشناسن

اگه غیر اینه بهم ثابت کن

بخاطر همینه که ازت دلخورم

اما باز به هرحال پستت خیلی قشنگ بود

قلم تو که ردخور نداره

بای داداشیپاسخ:این وب خونه ی منو فرشته هامه...هیچکس حق نداره اینجا غر بزنه»:-(


افق
ساعت12:01---26 آبان 1391
پستت خیلی قشنگ بود دوست خوبم
به منم سر بزن
منتظرم عزیزم
بای


شیرین
ساعت12:00---26 آبان 1391
سلام Logaftجونم!!! خوبی داداشی؟
پستت خیلی قشگ بود عزیزم، طبق معمول اشکمو درآورد
نمیدونم اون بی وفاها کجان که ببینن ما انقد خوشبختی رو ارزون میخریم
نمیدونم چرا نمیبینن ما انقد ساده خوشبختیم
به قول خودت چرا یاد نمیگیرن خوشبختی یه باوره نه یه اتفاق؟
امیدوارم هم بی وفای من، هم بی وفای تو باز دلشون برا اون روزا تنگ شه
داداشی یه پست نوشتم که میفرستم برات بذاریش تو وبت، خودتم هرچقد لازم بود ویرایشش کن
دوست دارم داداشی...منتظر پستای محشرترت هستم
بووووووس
در پناه خدای تک ضربهای نه فقط لحظه های تو...لحظه های تموم دلای شکسته
بای


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 26 آبان 1391برچسب:logaft,LOGAFT,HATE,hate,susu,LOVE,kolbeyemoghadas,غمگین,عشق,عاشقانه,لگافت,کلبه ی مقدس,,ساعت 11:34 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com