کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

چشم انداز

 



تیک...
          تاک...

تیک...
         تاک...

تیک...
        تاک...


و ثانیه به ثانیه...
به آخرین ثانیه های سال نود و یک نزدیک تر میشیم...

سالی که در یک چشم به هم زدن گذشتو حتی یک لحظه هم...
به عقب نگاه نکرد...

سالی که برای من، قشنگی هاش، خیلی خیلی بیشتر از تلخیاش بود...

سالی پر از زیبایی، پر از عشق، پر از خوشبختی و یه کمم...
دلتنگی...


سال من وقتی شروع شد...
که چندماهی از زندگی کنار عزیزترینم میگذشت...
پر از خوشبختی...
پر از عشق...
پر از انرژی و پر از شور...

مملو از آرامش و بدون دقدقه...
برای رسیدن به خوشبختی...

روزهایی که از هیجان اولین روزهای عاشقی گذشته بودو هردو...
تو مسیر زندگی، جاافتاده تر بودیم...

روزهایی که من همدم لحظه های عشقمو، عشقم همدم لحظه های من بود...

اولین ماه سال با آرامش زیبایی سپری شد...

اردیبهشت در حالی شروع شد که هردو برای امتحانات خرداد آماده میشدیم...

هربار دوست داشتیم ارتباطمونو کمتر کنیم تا بیشتر به درسمون برسیم اما هیچکدوم...
تاب تحمل دوری اون یکی رو نداشتیم...

اردیبهشت دل پاکشو عادت داد، که حتی یک روز بی من هم...
آسمونو به زمین نمیاره...
و اردیبهشت دل عاشقمو عادت داد، که حتی یک روز بی عشقم...
مثه هزارسال زندانه...

با این همه من خوشحال بودم که معشوقه ی من، انقد به فکر خوشبختی آینده ش و البته آینده مونه...

اردیبهشت سپری شد و خرداد، با کوله بار امتحانات از راه رسید...

خرداد رسید و رسید ماهی که حتی خدا صدامو نمی شنید...

خرداد رسید و این فاصله ی چند ساعتو چند روزه...

به فاصله ی چند هفته و یک ماهه تبدیل شد...
 
پس...
خرداد دل پاکشو عادت داد، که حتی یک ماه بی من هم...
آسمونو به زمین نمیاره...
وخرداد دل عاشقمو عادت داد، که حتی یک ساعت بی عشقم...
برام از مرگ هم تلخ تره...


خرداد سپری شد و من به عشق روز های گرم و عاشقانه ی تابستون...
پا به تیر گذاشتم...

با ورود به تیر، ارتباطی که ذره ای رو به سردی گذاشته بود...
گرمای تابستونو گرفتو از نو گرم شد...

تیر آخرین ماه آرامش عاشقانه ی من...

هم آغوش با عشقه به خیال همسرم، و دخترای ماهم گذشت...
خوشبختو گرم، در کنار هم و بدون هیچ دلواپسی...

روزها رو سپری میکردیمو کم کم...
به مرداد، و ماه عزیز رمضان رسیدیم...

شب بیداری های بی نظیر رمضان تا سحر...
علاوه بر عشقی که در دلم جوش میداد...
کم کم...
منجر به دل نگرانی های تاریک من شد...

کم کم پای کسی به زندگیه آروم و گرم و صمیمی من باز شد...
که به خیال برادرم بود و به واقعیت، رقیبم...

پای کسی که از من به عشقم نزدیک تر و اما از من به عشقم عاشقتر نبود...

کسی که از من برای عشقم عزیزتر و بیش از من به فکر عشقم نبود...

کسی که برادرم شد، اما هرگز برادرم نبود...


برخلاف میل من، بانوی رویایی من قصه ی این عشق خاموشو به گوش اون نابرادر رسوند...

با این اوصاف، من بخاطر عشق پاکم، مجبور به ایجاد ارتباط با نابرادریم شدم...

باهم پیمان بستیم که تا وقتی من در واقعیت به فرشته م برسم، دستاشو بگیرمو خوشبختش کنم...
مواظبش باشه و نذاره کوچکترین غمی ببینه...
به هم قول دادیم من به عنوان همسر و اون به عنوان برادر، تموم تلاشمونو برای خوشبختیش بکنیم...
قول دادیم از برادر به هم نزدیک تر باشیم، تا خوشبختیه این فرشته ی بی نظیرو ببینیم...
قول دادیم...

اما انگار...
...
......
.........
مرداد به آخر می رسید و من کم کم...
متوجه سرد شدن این ارتباط بودم...

عشقم به هر بهونه ای سعی داشت از من جدا باشه و من هم خدا میدونست...
طاقت جدایی نداشتم...
اما باز اون بی وفای پاک، تموم تلاششو میکرد که من به نبودش عادت کنم...

دلیل این سرد شدن برام واضح نبود...
وقتی نه مشکلی بود...
نه اختلافی...
نه بحثی و نه دعوایی...
اما این ارتباط هرروز...
سردتر و سردتر میشد...

با ورود به شهریور این سرما به اوج خودش رسید...

من که تموم تلاشم برای فراهم کردن شرایطی مناسب بخاطر عشقم بود...
تلاش خودمو دو چندان میکردمو عشقم که تلاش دوچندان منو میدید...
برای سردتر کردن این رابطه، تلاش دوچندان میکرد...

یکی این وسط منو پیشش خراب میکردو من بی خبر...
ضعفو از خودم میدیدم...

پس بیشتر و بیشتر تلاش میکردم که مبادا عشقم دلخور باشه...

کسی که جون من بود...
دوسم داشتو به داشتنم افتخار میکرد...
کم کم دست به شکستنم میزد...
غرورمو له میکردو وجودمو زیرپا میذاشت...
اما من هرگز شونه خالی نکردم...
خم به ابرو نیاوردمو حتی اعتراض نکردم...
تا مبادا فرشته ی من از دستم دلگیر باشه...
همچنان تلاش میکردمو هرگز از حرکت نمی موندم...

کم کم با نزدیک شدن به اواخر شهریور...
این ارتباط نسبتا یخ بست...

عشقم به بهونه ی ساده ای از من دور شد و من مدتها ازش بی خبر شدم...

تو این مدت سراغشو از کسی میگرفتم که روش مثه برادرم حساب میکردم...
اونم به من اطلاعاتی میدادو من نسبتا آروم میشدم...

تا اینکه شهریور به آخر رسید و مهر، ماه من، آغاز شد...

درست تو مهر بود که این ارتباط یخ بست...

اونکه دوسش داشتم یک مرتبه پیداش شدو گفت که از من بدش میاد...
بی بهونه هرجور تونست منو زیرپا گذاشتو اصلا به یادش نیومد...
تموم گذشته ای که برای خوشبختیش،حتی با دست خالی، تلاش میکردم...
منو خراب کرد و جوری زیرپا لهم کرد...
که حتی تکه ای ازمن باقی نمونه تا یروز...
به یادش بیاره نامردیش چقد بی اندازه بوده...

منو له میکرد و اونجا بود که دست به دامن مردی که اسم مرد از سرش زیاده شدم...
مردی که انگار برادرم بود...
مردی که انگار تکیه گاهم بود...

دست به دامنش شدمو اونم بدون ذره ای مراعات...
آب پاکی رو ریخت رو دستمو تازه اونجا بود که فهمیدم...
خنجر از کسی خوردم، که گول اعتمادشو میخوردم...

پس...
همه چی به نفع اون پیش رفتو من فقط...
بازیچه ای بودم برای رسوندن اون به هدفش...

درست برعکس تموم گفته هامونو برای عشقم گفته بودو تموم حرفای خودشو به جای من به عشقم رسونده بود...
گفته بود من حسم ترحمه و این عشق، دوست داشتن نیست، هوسه...
در حالی که خودم بهش گفتم، من عشقمو برای یک زندگی میخام، نه واسه چندروزو چندساعت...


خلاصه من موندمو دستای خالی و چشمای خیسو یه آینده ی مبهم...

با تموم شدن مهر، درست با جشن تولد من...
کم کم بار این جدایی سبک تر شد...
چشمای خیسم باز تر شدو عزممو جزم کردم...
برای رسیدن به آینده ای درخشان...

آینده ای که با رسیدنش عشق از دست رفتمو تشویق به برگشت کنه...

این تلاش مواجه شد با چهاراهه...
نویسندگی...ترانه سرایی...موسیقی...و یا صدا و سیما...

پس آبان آغاز شد با جاده ای که با هرقدم به جلو...
پیش روم هموارتر میشد...

هرروز پیش می رفتمو هرروز راه رسیدن به هدفم برام آسان تر میشد...

آبان گذشت...

آذر رسید و با یه جشن خشک و خالی، اما زیبا، برای تولد عشقم و دخترای نازم، از تقویم عبور کرد...

دی مصادف شد با امتحانات و با نتیجه ای فوق العاده پشت سر گذاشته شد...

بهمن رسید و من با قدرت بیشتر راه خوشبختیرو گرفتمو حالا که به اسفند رسیدیم...
من با دست پر و قدم های محکم، تموم راه های پیش رومو طی میکنم...

و اینجاست که حس میکنم اونکه کسی رو از دست داده، من نیستم...یکی دیگه س...


جاده پیش روی من روشنه و آرومم از اینکه آینده تو دستمه...

من تو شرایطی قرار گرفتم که هرکسی قرار نمیگیره و این همون خوشبختیه که میخاستم...


خلاصه به آخرین صفحه از دفتر نود و یک رسیدیمو من با دست پر سال نو رو تحویل خواهم گرفت...
سالی که برای من مصادف با اتفاقات بی نظیر و زیبایی خواهد بود...
یک سال، پر از آرامش...

..................
................
.............
...........
.........
.......
.....
....
...
..
.
دوستان در آخر اینو خوب میدونم که اگرچه از دست دادن اون فرشته ی بی وفا...
ضربه سنگینی به قلبم زد، اما لااقل دستمو گرفت تا انقد محکم به سمت آینده برم...
تا ثابت کنم اون کسی که زندگی رو میسازه، منم، نه  سرنوشت...

حالا من جوری آینده رو میشکافم که سرنوشت هیچوقت تصورشو نمیکرد...
وحالا من جوری سرنوشتو میشکافم، که بی وفا هیچوقت تصورشو نمیکرد...

امیدوارم سالی که گذشت، به همین اندازه که برای من و دخترای ماهم زیبا بود...
برای شما دوستای گل...
خواهرای خوب و با وفام، سلی و مینای عزیز...
و همچنین برای فرشته ی بی وفام، پر از خوبی و زیبایی بوده باشه...

و امیدوارم سالی که در پیش داریم، به همون اندازه که برای من و دخترای ماهم بی نظیر خواهد بود...
برای تک تک شما دوستای گل...
خواهرای عزیز...
و فرشته ی پاکم هم بی نظیر باشه...

اینو بدونیم که سرنوشت، نوشته نشده، نوشته خواهد شد...
پس تموم تلاشمونو بکنیم، برای نوشتن سرنوشتی که هیچوقت آرزوی از سرنوشتنشو نداشته باشیم...



خیلی دوستتون دارم دوستای گلم...
با آرزوی سالی پر از عشق و آرامش و خوشبختی...
برای تک تک شما دوستای با وفا...
و البته با آرزوی تسکین و آرامش، برای تموم دل های شکسته...
...
خیلی میخامتون...
به امید روزی که هیچ دلی شکسته نشه...

در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...

...
اینم از آخرین بیت امسال...


گذشت امسالو امسالم بدون تو سفر کردم...نبودی آخرین روزم، به عشق تو سحر کردم...

نمیخام باز برگردی، غمی بی من نداری تو...آخه باور نمیکردم، بری تنهام بذاری تو...

خداحافظ ولی بازم، در این خونه روت بازه...بیا برگرد، یکی بی تو، داره فرداشو میبازه...
                
                                                      بیا برگرد...
                                                            
                                                                 یکی بی تو...
 
                                                                           داره فرداشو میبازه...


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
                                                          LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نظرات شما عزیزان:

مینا
ساعت12:56---6 فروردين 1392
یکی بود ، یکی نبود

غیر خدا ، زیر سقف دلم کسی نبود

راه می رفتم اسم اون ورد زبون

می نشستم کنج دلم ، بازم با خدای مهربون

تا اینکه یه روزی که توی آسمون نشسته بود رنگین کمون

از ایوان دلم گذشت یکی به شکل مهربون

.

.

خونه ی دلم با وجود خدا تیره نبود

روی چمناش خاکریزه نبود

نمی دونم از کجا اومد اون نامهربون

چمنا را ، برگ و درختارا چید

دلمو کویر کرد ، قهر کرد رنگین کمون

.

.

.

حالا من و خدا جونم بازم همخونه شدیم

اما چه فایده ، از ترس شماتت غریبه ها هم پیمونه شدیم


نیوشا
ساعت0:59---4 فروردين 1392
سلام داداشی محشری!!! ببخش توروخدا!!! اینترنت داغونه نمیشه زیاد سر بزنم!
جفت پستات(هم این هم لحظه های بارونی) محشر بودن!!! عاشقققققققققققتم!!!
سلی جوووووون واقعا دمت گرم!!! با داداش عالی نوشتین!!! بوووووووووووووس


seli
ساعت18:08---29 اسفند 1391
آپمممممممممممممممممممم
پیشاپیش سال نومبارک سالی پراز عشق وشادی برات آرزومیکنم عزیزممممم


seli
ساعت18:06---29 اسفند 1391
سلام داداشم غم عشق و نبودن اونی که آرومت میکنه درکنارت حتی لحظه ی سال تحویل داغ نبودنش بیشتراز قبل آتیش ب جون آدم میزنه حالتو درک میکنم منی که سالهاس فقط با عکس عشقم سالو تحویل میکنم و اون درکنار عشق تازش سال رو شروع میکنه این یه زخم عمیق رو قلبمه که عشقم حتی لحظه ی سال تحویلو یادمن نیس وچشاش خیره ب چشمای یکی دگه است....
عالی بود جمع بندی هم همه چی رو به همه نشون میده که مقصر تونیستی اونه که لیاقت عشقتو نداره....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:logaft,LOGAFT,HATE,SUSU,hate,love,lovely,Amouros,لگافت,کلبه,مقدس,کلبه مقدس,kolbeh,moghadas,,ساعت 15:28 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com