کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

ســـــــــــال عشـــــــق




بهار بود...
...
تو گفتی منو میخای و منم...
با تموم جون...
عاشقت شدم...
دل به من دادیو قول دادم...
تا پای جون...
مراقبش باشم...
تکیه به شونه م دادیو ومن...
با دل و جون...
تکیه گاهت شدم...
...
بهار خوشبختیه من...
فقط با یه... بله ...گفتنه...
ساده ی تو جون گرفتو...
زندگیم تازه...
عطر و بوی آرامش چشید...
...
چه حسی قشنگتر از اینکه یکی رو دوست داشته باشی...
اونم بگه عاشقته...
بگه دوستت داره و قول بده تا تهش شونه به شونه ت بیاد...
...
چه حسی شیرینتر از اینکه یکی رو بخای...
اونم بگه براش مهمی...
بگه همه ش به یادته و وقتی نباشی دلش برات تنگ میشه...
...
چه حسی بهتر از اینکه عاشق یکی باشی...
بگه از اینکه مال توئه خوشحاله...
بگه دور که میشی ازش دلش برات شور میزنه...
...
...
...
دستات تو دستام بودو با یه حجب و حیای قشنگی...
مال هم بودیم...
عاشقت بودمو بخاطر اینکه مال منی مغرور بودم...
تو سخت ترین شرایط کمر خم نمیکردم...
مبادا سرت که رو شونه مه...
اذیت بشه...
عاشقم بودی و از اینکه مال توام...
از خدام ممنــــــون...
...
عمر آشناییمون زیاد نبود...
از سر همین آشناییه جوون...
روم نمیشد راحت نگاهت کنم...
نمیتونستم روت غیرتی بشمو...
نه میتونستم برات تعیین تکلیف کنم...
...
دستاتو که میگرفتم خیس عرق میشدم...
از خجالت آب میشدمو صدای تپش قلبم...
تموم کوچه رو پر میکرد...
...
شبا که تو بغلم میخابیدی...
سعی میکردم محکم بغلت کنم...
محکم بچسبونمت به خودم...
بلکه یه کم یخم باز شه...
...
صبحا که میخاستم بیدارت کنم...
روم نمیشد از خواب ناز بلندت کنم...
با یه خجالت قشنگی...
آروم آروم اسمتو صدا میکردم...
...
وقتی میخاستم ببوسمت...
لبام سرد میشد...
عرق پیشونیمو میشستو...
واااااااای...
عجب آرامشی داشت لبات...
وقتی لبام نوازشش میکرد...
...
دوری ازت محال بود...
...
عاشق لحظه های پر تبو تابه با تو بودن، بودم...
عاشق همون لحظه ها که بدنم از دیدنت یـــــــخ میزد...
عاشق همون لحظه ها که تا بغلت میکردم...
گـــــــــرم میشدم...
عاشق ثانیه های بی نظیره با تو بودن...
درست همون ثانیه ها که کنارم...
حست میکردم...
همون لحظه ها که از با تو بودن...
آرامــــــــــــش...
میگرفتم...
...
ناشیانه عاشقت بودمو...
به سادگیم میخندیدی...
...
متانتی پشت لبخندت بود که عاشقترم میکرد...
...
نمایش وقار...آمیخته با غرور...
درست تو چشمای کسی که عاشقشی...
چقــــــــــــــدر بهم...
آرامش میده...
...
با حضور پرده ی حیا...
بینه منو توئه عاشـــــق...
شیطنت برای دیدنت از پشت پرده...
لــــــــــذت بخش بود...
...
کنار زدنه پرده فقط به منظور دیدنت...
بدونه نمایشه حیا...
لذت بخش تر از قدم زدنه دم سحر... کنار دریا بود...
...
شکوفه های این بهار...
اگرچه ریختنی بود...اما ردپاش...
همیشه موندنی...
...
چه ثانیه های نفس گیری...
وقتی میای بغلمو دستتو دور گردنم حلقه میکنی...
زنجیری از دستام...دور کمرت میبندمو...
عـــجـــب نفس گیره...
حس کردنه بدن لطیفت...
درست...تو بغلم...
...
گرم شدن از گرمای تنتو...
غرق شدن تو لذت داشتنت...
...
نوازش کردنتو غرق شدنه دستام...
درست زیر موج موهات...
چشیدن طعم لبای شیرینتو خیره شدن...
به متانت چشمات...
گوش سپردن به آهنگ صداتو...
رام شدن تو آرامشه حرفات...
چقــــــــــدر زندگیرو پیش روم...
قشنگ میکرد...
...

بهار عشقمون میگذشتو من برای تو...
از فصل بهار...
عشق...
خونده میشدم...

...
.....
.......
.....
...

قشنگترین روزای عمرمون...
میرفتو کم کم بهار...
جاشو به تابستون تب دار میداد...
...
شروع تابستون...
شروع لحظه های تازه ای از...
قشنگی های زندگی بود...
...
من فقط مال تو شدمو تو فقط مال خودم...
...
هرثانیه نفس کشیدن...
کنار تو...
برام ورق زدنه کتاب آرامش بود...
...
گرمای خورشیدیه تابستونه زندگیم...
عشقو تو سینه ی جفتمون...
گرم میکرد...
...
تو منو یه مرد کامل میدونستی و تموم انتظار من از تو...
یه زن کامل بود...
یه زن درست مثل همون که بودی...
با حیا....با وقار...دوسداشتنی و...
با وفـــــا...
...
نسیم تابستونیه لحظه های گرممون...
هردومونو تو زندگی جاانداخت...
...
دیگه حجب و حیایی برای گرفتن دستات...نبود...
برای به آغوش کشیدنت سرما وجودمو نمیدزدید...
خجالتی از خیره شدن به چشمات نداشتمو...
از اینکه به همه بگم تو مال منی...
لـــــــــذت میبردم...
روت حساس بودمو حتی میتونستم روت...
غیرتــــــی بشم...
...
اینکه حس کنی واقعا مردی...
یه مرد واقعی...
یه مرد که میتونه تکیه گاه عزیزترینش باشه...
قشنگ ترین حس یه مرد... تو زندگیشه...
یه حس که به آدم غرور میده...
قدرت میده...
وقار میده...
عشق میده و مهم تر از همه...
وفا میده...
...
...
شبا که تو بغلم میخابیدی...
راحت آغوشمو برات باز میکردم...
تا هرجا...هرجور که دوست داری بخابی...
اونوقت...
با دست دیگه م...
آروم نوازشت میکردم...
تا با آرامش خوابت ببره...
...
آخه میدونی چیه...؟
رگ خواب تو...
نوازش کردنت بود...
...
دستم که به صورت ماهت میرسید...
آروم و قشنگ...
خوابت میبرد...
...
...
تابستون زندگیمون...
پر از آرامش بود...
لحظه هایی که تب و تابی برای هم نداشتیم...
لحظه هایی که به داشتنه هم دل بسته بودیمو و لحظه هایی که از حضور هم...
پر از آرامش میشدیم...
...
...
هدیه ی تابستون به آغوش گرم زندگیمون...
دوتا فرشته بود...
دوتا عروسکه پاک...
دوتا دختر ناز که یه تار موشونم به دنیا نمیدم...
...
دوتا فرشته...
از جنس هستی و خاطره...
که گرمای خونه ی عشقمونو...
بیشتر و بیشتر کردن...
...
دوتا پری آسمونی...
که آرامش خونه مونو دوچندان کردن...
...
دوتا عروسکه قشنگ...
که میوه های تابستون عاشقانه مون بودن...
...
فصل گرم عشق ما...
دستاتو تو دستام محکم کرد...
سرتو رو شونه م گذاشتو تورو به آغوشم کشید...
...
حسرت چشیدنه یه جرعه از این خوشبختی...
به دل مردم میموندو لذت بخش بود...
دیدن برق حسادت...
تو چشم اونا که به این خوشبختی حسد میفروختن...
...
گرمای تابستون...
از من یه مرد واقعی ساختو از تو...
یه زن به پاکیه فرشته ها...
...
تابستون به من مرد بودنو یاد داد...
محکم بودن...
استوار بودن...
با وفا بودن...
مغرور بودن...
غیرت داشتن...
عاشق بودن و پاک بودن...
...
و تابستون از تو یه فرشته ساخت...
پاک و زلال...
مهربونو با محبت...
زیبا و با وقار...
متین و سنگین...
با وفا و عاشق...
مغرور و حساس...
دلچسبو دوسداشتنی...
با حیا و بی نظیر...
...
سقف عشق ما...
درست تو همین تابستون دلچسب...
ساخته شد...
...
سقفی که زیر سایه ش...
آرامش خوابیده بود...
سقفی که زیر سایه ش...
از هیچی نمیترسیدم...
سقفی که زیر سایه ش...
مواظب عزیزترینام بودم...
...
تابستون...
خونه ی عشقمونو کامل کردو...
تابستون بود که به ما یاد داد...
چجوری تا همیشه عاشق باشیم...
...
دیگه گرفتنه دستات برام دلچسب بود...
دیگه نگاه کردن به چشمات برام آرامش بود...
دیگه قدم زدن کنارت برام...لذت بخش بود...
و دیگه اسمتو آوردن...
برام یه حس بی نظیر بود...
...
اینکه اسمتو صدا کنمو با آوردن اسمت...
حس کنم مال منی...
انگار دنیارو به پام میریختن...
...
درست وسط تابستون بود که حس کردم...
این نهایته خوشبختیه...
و دیگه هیچ چیز...
بیشتر نمیخام...
...
...
جای پام رو زمینه سرد...
محکم شدو با عشق به اینکه تورو دارم...
پله های خوشبختی رو محکمتر بالا رفتم...
درست رو به سمت هدفی...
که تک تک آرزوهات رنگ واقعیت بگیره...
که بامن...به تموم رویاهات برسی...
...
هنوز بین راه بودم که تابستون...
خیال استقباله پاییز به سرش زد...
دستات تو دستام بودو با یه حس دلچسب...
میزبان پاییز شدیم...

...
تابستون...
گرمه گرم گذشتو تو منو...
با عشقه تابستون...
مــــــــرد...
خودت دونستی...

...
......
...........
......
...

پاییــــز...
...
چقدر غـــم انگیزه و من...
چقـــــدر دوسش دارم...
...
تقویم که به پاییز رسید...
بغض عجیبی تو دلم نشست...
...
لحظه ها دلگیر بودو و توام...
دلگیر تر از من درگیره پاییز...
...
بارونه پاییز من بودمو خزون غمگین...
تو...
...
من برای تسکین تو میباریدمو تو با باریدنه من...
میریختی...
...
هرچی بیشتر از خودم گذشتم...
دستم از دست تو دورتر شد...
...
من به عشق عاشق کردنه تو باریدمو...
تو از شدت عشق من...
بریدی...
...
...
پای پاییز که به تقویم رسید...
حریم گرم خونه کم کم...
ســــــرد شد...
...
دیگه دستات...
گرمای قدیمو نداشتو دیگه چشمات...
منو آروم نمیکرد...
...
سرمای دستاتو که میدیدم...
بیشتر از خودم زده میشدم...
...
چشمای غمبارتو که میدیدم...
غمگین تر از قبل میشدمو...
کم کم...
عشق رو درو دیوار خونه کمرنگ میشد...
...
آروم...آروم...
از منو فرشته ها و خونه...
دورتر و دورتر میشدی...
و آروم آروم...
بهونه هات برای دوری از ما...
بیشتر و بیشتر میشد...
...
ترسه از دست دادنت...
شبو روزمو پر کردو برام فرقی نداشت...
از زندگی چی میخام...
...
تنها آرزوم داشتن تو شده بود...
...
...
هرچی بیشتر دنبالت میومدم...
از تو دورتر میشدم...
...
هرچی بیشتر به پات میفتادم...
بیشتر از چشمت میفتادمو...
انگار...
تموم درها...
برای برگشتن به دلت...
بسته شده بود...
...
...
دیگه شونه هام...
تاب و تحمل وزن غصه ها رو نداشتو...
زخم زبونات...
زخمای تنمو عمیقتر میکرد...
...
هر دری که روبروم بود...
میزدم...
به هرکسی که سر راهم بود...
التماس میکردمو...
آخـــــر...
ضربه ی آخرو هم خودم به خودم زدم...
...
...
درست وسط بارون پاییز...
وقتی که دیگه هیچ امیدی تو دلم نمونده بود...
رو به کسی زدم...
که دوست داشت رومو به خاک بزنه...
...
برای داشتنت دست به دامن کسی شدم که با دروغ...
تو رو از منو...منو از عشقو...عشقو از خونه...
گرفت...
...
برات از من...
قصه ای گفت که دیگه هیچوقت...
حاضر نشدی حتی نگاهم بکنی...
جوری ضربه ی آخرو زد...
که دیگه تاب تحمل زندگی برام سخت شد...
...
چطور باور کنم اونکه تا دیروز...
همه ی دار و ندارش بودم...
امروز از من متنفر شده...؟
...
چطور باور کنم اونکه تا دیروز...
عاشقونه عاشقم بود...
امروز از عشقم زده شده...؟
...
چطور باور کنم...
اونکه میگفت تو دنیا...
جز من...به هیچکسو هیچ چیز احتیاج نداره...
امروز بدون من خوشحاله...؟
...
چطور باور کنم...
عشقم عاشقم نیست...؟
...
...
آره...
...
گرماگرمه سرمای پاییز...
دست به دامن رفیقی شدم...
که از پشت خنجر زد...
...
جوری تورو ازم دزدید...
که دیگه هیچ جایی برام تو دلت نموند...
...
...
درست وسط پاییز...
از دلت رفتمو آواره ی شهر شدم...
...
زیر بارون...
...
دیگه نه جایی جز دلت داشتمو نه جایی جز دلت دوست داشتم...
...
از نگاهت افتادمو...
دیگه دستات نبود...
که از گرفتنش غرق آرامـــش بشم...
...
دیگه چشمات نبود...
که از دیدنش انرژی بگیرم...
...
دیگه نمیشد هرشب وقت خواب...
بدن لطیفتو حـــــس کنم...
...
دیگه نمیشد هرروز صبح...
با نوازش موهای قشنگت بیدارت کنم...
...
دیگه باید طعم لباتو فراموش میکردم...
دیگه باید از سرم طنین صداتو پاک میکردم...
دیگه باید مرد کسی بودنو یادم میرفت...
...
دیگه نه کسی بود که تکیه گاهش شمو نه کسی...
که روش حساس باشم...
...
دیگه همه چی باید برای همیشه...
عوض میشد...
...
درست تو همین پاییز دلگیر...
منو رها کردی...
برای همیشه رفتی و منه زخمی فقط...
پشــت پنــــجره...
منتظر شدم...
...
...
پاییز اومدو...
تو تک تک لحظه های دلگیرش...
تو منو...
نامـــــــرد...
خطاب کردی...

...
......
............
......
...

کم کم تموم روزای رنگارنگمو...
برف زمستون...
سفید کرد...
...
دیگه هیچ رنگی نبود...
که یه ذره حال دل خسته مو عوض کنه...
...
کوچکترین امیدی هم اگه تو دلم بود...
زیر برف زمستون...
خواب رفت...
...
زمستون در حالی شروع شد...
که تو از اولش نبودی...
...
من بودمو بچه هامو یه خونه...
پر از دلتنگی...عشق... و خاطره...
...
زمستون اومدو...
دیگه دستات نبود که سرمای وجودمو...
گــــــرم کنه...
...
زمستون اومدو...
دیگه آتیش چشمات نبود که سرمارو از تنم...
پاک کنه...
...
زمستون اومدو من فقط...
با یه مشت خیال...
کلبه ی مقدسمونو گرم میکردم...
...
یه مشت خیال...
یه مشت توهم...
یه مشت عشقه نمایشیو...
یه مشت امید واهی...
...
سرمای زمستون...
فقط به عشق خیال تو بود...
که ریشه هامو خشک نکرد...
...
روز شبم...
با خیال اینکه تورو دارم میگذشتو...
هرشب...
با خیال اینکه تو بغلمی میخابیدمو...
هرصبح...
با خیال اینکه کنارم خوابی...
بیدارت میکردمو...
حتی...
گاهی لبای توئه خیالی رو...
بوسه میزدم...
...
زمستون که اومد...
نه تو بودی...
نه خوشبختی...
...
منم فقط با خیال اینکه تو هستیو...
خوشبختی هست...
زندگی میکردم...
...
اما واقعا...
با توئه خیالی آروم میشدم...
از توئه خیالی انرژی میگرفتمو...
از بغل کردن توئه خیالی گرم میشدم...
...
تموم زندگیم...
شده بود خیال و توهمو...
مردم...
به این حال خیالی...
میخندیدن...
...
روزا گذشتو منه مغرور...
شدم سوژه ی خنده های مردم...
...
مهم نبود...
...
زمستون...
سردو تلخ...
میگذشتو من هرلحظه...
با این خیال که دارمت...
خوشبخته خوشبخت بودم...
...
همه ی دار و ندارم...
توهم داشتنت بودو باز...
با تموم بی کسی...
به همین خیال توخالی هم...
قانع بودم...
...
تموم زندگیم...
خیاله با تو بودن بودو...
تو حتی باز...
به این خوشبختی...
قانع نشدی...
...
...

زمستونم میگذشتو تو منو...
بین سرمای زمستون...
دیــــــــــوونه...
حساب کردی...

...
.......
................
...............................
................
.......
...

آره...
دیوونه م...
اما تورو قسم به اون خدا که عاشقم کرد...
بگو...
...
من از اوله سال عشق هم...
دیوونه بودم...؟
...
.....
.......
............

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نه اینکه تو نمیدونی...
                 ولی این درد بی رحمه...
یه چیزایی رو تو دنیا...
                فقط یک مرد میفهمه...

تمام روز میخندم...
               تمام شب یکی دیگه م...
من از حالم به این مردم...
               دروغای بدی میگم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
امیدوارم همیشه سال عشقتون بهاری و تابستونی باشه...
و هیچ روزی رنگ پاییز و زمستون نگیره...
...
چون...
خوب میدونم حتی اونی که نیست...
خودشم خوب میدونه بهار و تابستونمون...
قشنگترین لحظه های زندگی بود...
...
برام خیلی دعا کنید...
همیشه محتاج دعاهاتونم...
دعا کنید بالاخره این زمستونم بره...
بهار شه...
بلکه دوباره تو بهار...
اونکه دوست داره نباشه...
برگرده...
...
...
خیلی دوستتون دارم...
با آرزوی موفقیت...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



نظرات شما عزیزان:

rose
ساعت16:46---24 آذر 1391
دلم میگیرد.
وقتی برای تو مینویسم....
همه میخوانند الا تو......


rose
ساعت16:41---24 آذر 1391
سپاس داداشی خیلی قشنگ بوددددد

نمیگم دیگه اما زیاد غصه نخور


مینا
ساعت21:13---23 آذر 1391
خدایا نسیم نوازش کجاست ... کویرم ، سرآغاز بارش کجاست بیا تا به لبخند عادت کنیم ... به این راز پیوند عادت کنیم بیا ساده مثل چکاوک شویم ... بیا باز گردیم و کودک شویم




مینا
ساعت22:01---22 آذر 1391
داداشی جونم
مطلبت مثل همیشه فوق العاده بود
این دفعه غر نمیزنم
ولی خیلی سخته
انگشتام میخواد غرغر کنه ولی میخوام سر حرفم بمونم
مثل همیشه بی نظیری
ولی امیدوارم هیچوقت برنگرده!!!!!!!!!!!!
الفراررررررررررررررررررررررر ررر


غریبه آشنا
ساعت16:56---22 آذر 1391
سلام logaftجان
مجید ریمیکسه کنسلشو کامل کرد
میفرستم برات بذارش تو وبت
منتظر یه پست خودکشی هستیم که ضمیمه ش ریمیکسه کنسل باشه
یادت نره لینکه دانلودشو بذاری تو وبت!
موفق باشی!


نیوشا
ساعت16:54---22 آذر 1391
ااااااااااااااااااااااااا!!!!

سپیده چقد طولانی نوشته!!!
بعید بود ازش! دمت گرم سپیده جوووووونم!

دیگه همه حرفامو خودش زد
پس من فقط میگم پستت عالی بود
موفق باشی داداشه عسیس!


سلی
ساعت16:54---22 آذر 1391
وااااااااااااااااای داداشیییییییییی معرکه بود خیلی قشنگ بود....
بلاخره بهار میادو میفهممه که چه مردی رو ازدست داده....هرچند اون موقه بهار واسش حکم پاییزو وزمستونو داره....
عالی بود دمت گرم....


sepideh
ساعت16:52---22 آذر 1391
لگافت عااااااااالی بود! به قول شیرین بی نظیر بود!
البته از تو بعید نبود اما محشر بود!
داداشی منم دوس دارم مثه نیوشا و میناجون سرت غر بزنم که بی خیال شی
اماخب از اونجا که خوب میشناسمت...میدونم اگه تصمیمی بگیری منصرف نمیشی
فقط ترجیح میدم متناتو بخونمو باهاش حس بگیرم
نمیدونم...بگم امیدوارم اونکه رفته برگرده...تو میگی نمیخام برگرده
بگم امیدوارم هیچوقت برنگرده...میگی بچه هام که منتظرشن
به هرحال واسه آرامش برادرزاده هامم که شده میگم ای کاش سرش به سنگ بخوره
بالاخره برگرده
من مطمئنم تو بدی ای نکردی که الان بخاد بخاطش ولت کنه
من سالهاس تورو میشناسم
دیگه کاملا میدونم اخلاقت چجوریه! میدونم میشه به عنوان یه مرد بهت تکیه کرد!
کلی به منو بچه های کلوپ کمک کردی...هیچوقتم بد کسی رو نخاستی
مطمئنم الان که از اون آشغالی که......رو ازت گرفت متنفری ، نفرینش میکنی
صددرصد ظلمی بهت شده که انقد از دستش کفری شدی!
مطمئنم اشتباهی کرده که تو...واسه اولین بار تو عمرم...یکی رو نفرین کردی
و شک ندارم نفرین تو خطرناکه...دقیقا مثل بلایی که سر سوسو اومد!
مطمئنم نفرینت زندگیشو خراب میکنه
فقط امیدوارم قبل از اینکه زندگیه اون گرگ خراب شه، اونی که تو دوسش داری برگرده
مبادا که تو آتیش اون آشغال بسوزه
در کل...
دوستت دارم
مواظب خودت باش
منتظر بهتر از ایناهم هستیم
بای داداش من


شیرین
ساعت16:36---22 آذر 1391
سلام داداش جونم!
چقد قشنگ بود!
تا حالا هیچوقت به سال عشق فکر نکرده بودم!
تعبیرت از فصلای سال عشق محشر بود!
بهار اوج عاشقی...تابستون اوج خوشبختی...پاییز اوج شکستو...زمستون اوج ناامیدی
داداشه من آخه تو اینارو از کجا پیدا میکنی؟؟؟
خیلی بی نظیره!
عاشقتم داداشی!
راستی!!!
پست ده رسیدا! دیگه از این به بعد باید پستای ماروهم بذاری!
بدون حواسم هست!!!
هه هه!

ما ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا چ
بای تا های!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:LOGAFT,logaft,SUSU,HATE,LOVE,AMOROUS,عاشقانه,لگافت,غمگین,کلبه,ساعت 15:57 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com