کلبه مقدس

یه سرپناه...واسه تموم دلای شکسته...

بی تو...روز عشق
 


میگن عاشق...
هرچقدم دور باشه...
صدای دلش تا آسمونا میرسه...
...
پس...
...
عزیزه راه دورم...
سلام...
...
.......
...
امروز چشام پوستمو کند...
...
هرکی رو دید...
بهونه ی تورو گرفت...
...
هرچقدم عکساتو بش نشون دادم...
دیگه گــــــول نخورد...
...
همین شد که...
راضی شد باهم...
این نامه رو...
واسه تو و چشمای نازت...
بنویسیم...
...
قلم از من...
اشک از اون...
...
......
...
مهربون من...
چخبر از دلت...؟
...
تنگ نشده...؟
بهونه ی مارو نمیگیره...؟
هوای مارو نمیکنه...؟
آخه بخدا دل ما...
دیگه کم کم...
به تنگ بودن داره عادت میکنه...
هم دل من...
هم دل اون دوتا فرشته ای که رو دستم گذاشتی و رفتی...
بدجور برات تنگ شده...
...
برا بودنت...
دیدنت...
خندیدنت...
مهربونیات...
حتی برا دعوا کردنات...
...
حالا باز...
من یجوری سر میکنم...
بیچاره دخترات...
که دیگه طاقت دور بودن ندارن...
...
فرشته های ساده م...
از اون روز که یاد گرفتن اسمتو صدا کنن...
دیگه جز عکست...
هیچی نداشتن...
...
دخترای گلم به عکسات میگن مامان...
نمیدونن مامان اون فرشته ایه که تو عکسه...
نه اون عکس...
...
بهشون یاد دادم...
شبا قبل خواب...
عکستو میبوسن...
بش شب بخیر میگن...
...
صبحام که بیدار میشن...
عکستو میبوسنو بش صبح بخیر میگن...
...
وقتی میرم بیرونو پیششون نیستم...
عکستو میذارم کنارشون...
دلم قرصه اون فرشته که واسه من فقط عکسش مونده...
حتی از اون دور دوراهم...
خیلی مواظب دختراشه...
...
دخترامم که فکر میکنن این عکس...
خود مامانشونه...
دیگه بهونه مو نمیگیرنو با خیال راحت...
منتظر رسیدنم میشینن...
...
تازه...
خودمم عادت کردم هر وقت از بیرون میام...
هم هستی...هم خاطره...هم تو...
نه ببخشید...
هم عکستو...
میبوسمو بغل میکنم...
...
آخه دوس ندارم دخترام ببینن رابطه مون سرده...
...
اونا چه گناهی کردن...؟
...
کوتاهی از من بود...
سادگی از من بود...
نامردی از من بود...
بی وفایی از من بود...
همه تقصیرات گردن من بود...
اما خب...
فرشته هام چه گناهی کردن...؟
چرا باید تقاص نامردیای باباشونو بدن...؟
...
اینه که کم کم...
خودمم داره باورم میشه اون عکس...
خود تویی...
...
آخه هم منو میبینه...
هم دوس داره نوازشش کنم...
هم سر رو شونه هام میذاره...
هم به درددلام گوش میده...
تازه جوابمم میده...
...
عین خودت...
...
بخدا راست میگم...
...
من هم صداتو میشنوم...
هم عشقو تو چشمات میبینم...
هم سر رو شونه هات میذارم...
البت...
اگرچه اسیر اون قاب عکسی...
...
خلاصه هرچی از محبتت بگم...
کمه...
...
میدونی...؟
اینکه بری و وجودتو از خونه ت...
زندگیت...
و منو بچه هات دریغ کنی...
اصلا قشنگ نیست...
اما همینکه...
عکساتو جا میذاری...
تا یادمون نره فرشته مون چقد ماه بود...
کمال محبتته...
...
بیخیال...
...
تو از خودت بگو...
...
چخبر...؟
...
خوش میگذره...؟
...
این روزا بدون ما...خوشبختی...؟
...
اونکه با دروغاش تو رو از من دزدید...
حالا جدی جدی تونست خوشبختت کنه...؟
...
حالا باهات مهربونه...؟
دوستت داره...؟
...
شونه هاشو بهت قرض میده...؟
میذاره سر رو سینه ش بذاری...؟
دستاتو میگیره تا گرم شی...؟
...
مثه من دوست داره با موهات بازی کنه...؟
موهاتو ببافه...باز کنه...ببافه...باز کنه و صدبار دوباره ببافه و باز کنه...؟
مثه من پای درددلات میشینه...؟
مثه من اگه هیچی هم نداشته باشه...
باز واسه دلگرمی، لبخند میزنه بگه تا بامنی نگران نباش...؟
مثه من، وقتی جلوش از اینو اون تعریف میکنی...
حتی اگه بسوزه...
لبخند میزنه بگه اگه دوست داری منم اونجوری میشم...؟
...
از خدا که پنهون نیست...
از تو چه پنهون...
دلم بدجور ازش پره...
بخاطر خودم...
بخاطر خونه...
بخاطر زندگیم...
واسه همه چی...
اما بیشتر بخاطر دخترام...
آخه مگه ندید یه خانواده به تو وابسته ن...؟
مگه صدای گریه های دختراتو نشنید...؟
مگه اشکو تو چشمای من ندید...؟
...
.......
...
بگذریم...
...
......
حالا بذار بگم چرا دلم از دست چشمام خونه...
...
.....
...
امروز...
وقتی با دخترام رفتیم بیرون...
بگردیم بلکه دلتنگی یادمون بره...
یه چیزایی خیلی دلمو سوزوند...
...
بگم چی...؟
...
امروز همه عاشقا به هم هدیه میدادن...
...
.....
بعضیا دست همو گرفته بودنو قدم میزدن...
بعضیا به هم هدیه میدادنو خوشحال بودن...
بعضیا هم همو میبوسیدنو به آغوش میکشیدن...
...
آره...
...
چشام که این صحنه هارو دید...
خیلی دلش سوخت...
...
به حال من...
به حال دلم...
به حال دخترام...
به حال خودش...
...
اشک نشست تو چشامو اونجا بود که فهمیدم...
نبودنت چقد عذابم میده...
...
همونجا بود که آرزو کردم ای کاش...
امشب...
کنارت بودمو خودم...
با دست خودم...
هدیه تو به دستای لطیفت میسپردم...
...
...............
...
امشب...
تو هدیه تو از دستایی میگیری...
که این روزا به جای دست من میگیری...
...
.....
اما...
ماام به امید اینکه یادمون بیفتی...
...
هدیه تو گرفتیمو اومدیم اما...
هنوز دلهره دارم...
...
اگر امشب یادم نیفتی چی...؟
اگر دیگه روز عشقو بهم تبریک نگی چی...؟
اگر دیگه هیچوقت منو نخوای چی...؟
اگر...
..........
................
....................
گل مهربون من...
هرجا که هستی...
از همین ولنتاین، قشنگ ترین لحظه رو برات آرزو میکنم...
...
دوستت دارم...
...
....................
..............
.........

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ...
هیچ...
هیچ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
یه پست...
کاملا ساده...
کاملا روان...
فقط واسه این که چشمای خیسم...
بهم اجازه نمیداد یه پست با شکوه بنویسم...
...
فقط یه درددل...
نه یه پست...
اگر بد بود...
ببخشید...
...
این پست که خیلی هم به دلم نمیشینه...
...
یکی از سخت ترین پستایی بود که نوشتم...
چون هرلحظه ش...
گوشه ی قلبم...
یه احساسی بود که همه ش...
حسرت میخورد...
...
به هرحال مرسی که تا آخر مطلب همراهم بودین...
...
چون پست زیاد به دلم ننشست...
پس ادامه مطلب...
با یه پست دوم و البته...
با هدیه ی ولنتاین من...
به تمام ساکنین کلبه ی مقدس...
و فرشته ای که جز اون...
هیچکس ولنتاینو به قلبم تبریک نمیگه...
...
دوستتون دارم...
...
در پناه خدای تک ضربهای لحظه هام...
...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
LOGAFT
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ادامه مطلب
نوشته شده در پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:LOGAFT,valentine,LOVE,غمگین,عاشقانه,ساعت 12:9 توسط Logaft| |


Power By: LoxBlog.Com